5 mm

247 50 20
                                    

خیلی وقته که صدای گریش میاد و قلبشو به درد میاره. هیچی دردناک‌تر از پیچیدن صدای گریش بین دیوارا نیست. اونا یادشون میمونه و‌بعدا وقتی جیمین دوباره بره تو اتاق صدای گریه‌هاشو میشنوه حتی اگه کوک دیگه اونجا نباشه.

کوک تقریبا همیشه داره گریه میکنه. وقتی میخواد سعی کنه تا از روی زمین بلند شه و سر میخوره چون بیشتر از ۵ساعته که داره گریه میکنه از خودش بدش میاد و این باعث میشه حتی بیشتر گریه کنه.

دلش میخواد الان یکی از خواب بیدارش کنه.
صدای جیمین و از پشت در میشنوه که هنوز داره بهش التماس میکنه:«جونگ‌کوکا.. بیا بیرون. اون رفته میدونی؟ خواهش میکنم بیا بیرون ۵ ساعته اون تویی هیچی نخوردی، بیا بیرون. چشمات میپره بیرون الان از بس گریه کردی.»

«حاضرم چشمامو از دست بدم تا تو و اونو دوباره ببینم. از اینجا میرم.» سعی میکنه از روی زمین بلند شه ولی محکم‌تر میخوره زمین. کمرش درد میگیره و صداش جیمین و میترسونه. «کوکی، خوبی؟! افتادی مگه نه؟ میدونی چند وقته چیزی نخوردی؟ کوک برات نوتلا با توت فرنگی گرفتم. نمیخوای بیای بخوری؟ نرو از اینجا. چرا اینجوری میکنی؟»

کوک سرشو بین دستاش قایم میکنه و سعی میکنه استخوناش نلرزن. میترسه بگه، چون اگه کلمه‌ها سر بخورن روی زبونش همه چی از مغزش میریزه تو‌ واقعیت و اون موقع ممکنه نتونه دیگه بغلش کنه. یعنی واقعا نتونه.

جیمین دستگیره‌ی در و میکشه پایین و مثل هر بیست و پنج بار دیگه قفل‌عه. سرشو تکیه میده به در و بغضش گنده‌تر میشه تو‌ گلوش. یکمش از چشماش میریزه پایین ولی خوشحاله که کوک اونو نمیبینه. میگه:«کوک، توت‌فرنگیا رو نشستم، خراب میشن. نرو از اینجا باشه؟ بوت نباشه تو خونه دیوونه میشم.»

وسط گریه‌هاش میخنده. اونقدر که خودشم فکر میکنه دیوونه شده. اونقدر میخنده تا اشکاش روی گونه‌هاش خشک میشن و صورتش میچسبه به هم. جیمین بیشتر میترسه. کوک استینشو‌ پایین میکشه و دستش که هنوز تو گچه رو محکم میکوبه تو دیوار. کچ توی دستش پودر میشه و دیوار ترک میخوره و رنگ بنفش قشنگش بین سفیدا گم میشه. اون دیوار اناق خواب جیمین و عملا نابود کرد.

جیمین محکم میکوبه به در تا بتونه بازش کنه ولی بغضش بیشتر از خشمش‌عه. دستاش و مشت میکنه و میکوبه به در. از کوک میترسه، از کارایی که ممکنه بکنه. اون دیگه نمیشناستش. صدای داد کوک میاد و یه چیزی توی اتاق میشکنه. دوباره صدای گریه‌هاش بلند میشه. بعدش فقط صدای فین فینش میاد.

جیمین روی زمین میشینه و‌ دستشو میکشه رو چشمای خیس و قرمزش. میگه:«کوک، روی تخت خوابیدی و پاهاتو تو شکمت جمع کردی چون از شیشه شکسته‌های رو زمین میترسی مگه نه؟ دلتم برا اون فرشته‌هه تنگ میشه که احتمالا سرش افتاده زیر تخت.»

sea/(kookmin)Where stories live. Discover now