نمیدونه خیابون چندم و رد کرده، نمیفهمه که کف پاهاش زخم شدن و دارن خونریزی میکنن روی اسفالت.
همهی شهرم جلوش وایسن بازم ادامه میده دوییدن و.بیمارستان از دور معلومه. فقط یکم دیگه باید تلاش کنه.
پاش پیچ میخوره و تعادلشو از دست میده. میخوره زمین. زانوهاش میکشن روی زمین و سرشون زخم میشه. صورتشم همینطور.
احتمالا زخما بعدا میسوزن و جاشون میمونه.ماشینا که از کنارش رد میشن بوق میزنن و بهش فحش میدن. اما نمیشنوه هیچیو. امید داره. امید داره روی اسفالت میکشونتش.
روشن کرده چشماشو. دستاشو گرفته و قلبشو میکشه سمت اون.از روی زمین بلند میشه و به دوییدن ادامه میده. مهم نیست که گلوش میسوزه، مهم نیست که ساق پاش درد میکنه، مهم نیست اگه خیابونا شلوغن، مهم نیست که ممکنه تصادف کنه، مهم نیست که دیوونه به نظر میرسه، مهم نیست اگه هوا سرده، که ادما صداش میکنن، مهم نیست که چقدر دور به نظر میرسه، مهم فقط چیزیه که قلبشو به تپیدن وا داشته.
امیدشه، قلبشه.
صدای لاستیک ماشینا کمتر میشه و صدای کوک تو مغزش میپیچه. وقتی که داشت غذا درست میکرد و اومد از پشت بغلش کرد، گوشش و بوس کرد و زیرش براش اهنگ خوند. یادشه چطوری حس کرده بود که خون داره میدوئه زیر پوستش. یادشه چطوری ضربان قلبش بالا رفته بود و قرمز شده بود، یادشه موهاش سیخ شدن و نوک انگشتاش گزگز کرد.
تمام خندههاش جلوی چشماش راه میرن، صداشون میپیچه تو گوشش و اشکشو نگه نمیداره تو چشماش. دندوناش حتی، اونارم میتونه ببینه. هر تیکه از جونگ کوک که وجود داشته رو میبینه، نفساشم میبینه. با اینکه از اخرین بار خیلی میگذره، ولی نگاهاش هنوزم جلوی چشماشه.
کوک داره کنارش میدوئه. «هی جیمینی، دلتنگتم. بیا با هم بریم خونه.»لبخندش گشاد تر میشه و سرعتش تند تر. تابلوها میگذرن از کنارش و نور چراغا جا میمونن ازش. لباسش از عرق خیس شده. سینش بالا پایین میره و هوا تقلا میکنه واسه رسیدن به ریههاش.
بالاخره میرسه.
در اتاق و باز میکنه. بوی بیمارستان تازه میزنه زیر دماغش و سرش و درد میاره. تازه کف پاهاش میسوزن و میوفته کف زمین.
اون هنوز روی تخت خوابیده و چشماش بستن.گونههاش خیس میشن و امید دیگه هاله ننداخته دورش. دیگه زخماشو نمیپوشونه. اون هنوز خوابیده. جوری که انگار نمیخواد بلند شه.
«بلند شید، کف پاتون خونریزی داره، باید بخیه بخوره.»
احتمالا لینعه. یکی از پرستارا. همیشه وقتی جیمین میاد شیفت اونه.
أنت تقرأ
sea/(kookmin)
عاطفيةيه مرزايي تو زندگي هست ك ادم بايد ببينتشون تا بفهمه نفس كشيدن چ معنايي ميده، يه مرزايي هست ك باعث ميشه بوي قهوه بپيچه تو دماغت و تو حس كني كه به گيرنده هاي بوياييت ميرسه و بعد مغزت و پر ميكنه، يه مرزايي رم نبايد ببيني تا لباش همونقدر پف پفي بمونن و...