morning coffee

217 43 18
                                    

ناخوناش تو گوشت دستش فرو میرن و تک‌تک عصباشو درگیر میکنن، از بین پوستش خون میزنه بیرون و بیشتر دستاشو تکون میده.
روی مبل و نگاه میکنه و سعی میکنه از چشمای کسی که روش نشسته فرار کنه. تهیونگ دماغشو میکشه بالا و اشکاشو با دستش پاک میکنه و اونارو کنارش روی مبل میذاره.

جیمین هنوز وایساده و متنفره از اینکه مجبوره هوای اینجارو تحمل کنه. اینجا یه جوری هواش سنگینه که انگار قلبش ترکیده توش و همه‌ی غما و نگرانیاش پخش شدن تو اتاق.
همه‌ی خوبیا سبکن، وقتی تو قلبتن میخوای پرواز کنی بری بشینی روی ابرا و دنیارو واقعا همون‌قدر که کوچیکه ببینی، ولی غما سنگینن و یه گوشه مچالت میکنن تا بترکن و گند بزنن به در و‌ دیوار زندگیت.

فکش از بس که دندوناشو به هم فشار داده درد میکنن و تیر میکشن. میخواد حرف بزنه ولی عصبانیتش هنوز لای دندوناشه.
اگه بپرسه چرا، چی میشه؟ حقیقت چقدر ترسناکه که باید اینجوری ازش فرار کنه؟ میدونه که نمیخواد فرار کنه، میخواد بمونه و واسه‌ی همش بزنه تو دهنش ولی از یه طرف باید فرار کنه تا بیشتر از این نزدیکش نباشه. حقیقت چه بهایی داره؟

تهیونگ لباشو باز میکنه تا جواب همه‌ی سوالای جیمین و بده:«من.. واقعا متاسفم. نمیدونم چرا. نمیدونم چرا اون‌کارو کردم. من فقط میخواستم نباشه. کنارش انگار فقط غمات بودن که از چشمات میریختن پایین و هی دوباره پر میشدن. حس میکردم کنارش بودن درد میاره بند بند وجودتو... جیمین تو، تو که میدونی از همون بچگیت چقد مهم بودی برام، میخواستم نجاتت بدم..»

جیمین دستشو روی میز میکوبونه و شیشه خورده ها میرن توی دستش و بقیش میریزه روی زمین و چندتا تیکشم میره توی پاهاش. از ته حنجرش داد میزنه:«مگه من کمکتو خواستم؟ چرا فک میکنی میتونی تو تک تک ثانیه‌های زندگیم باشی تا گند بزنی بهش؟ چی یا کی بهت اجازه داده تا تنها دلیلی که میتونست باعث بشه بتونم ببخشم خودمو واسه اینکه وجود دارم و بندازی یه گوشه تا هر شب گریه کنه و نصف قلبشو از دست بده و الان حتی معلوم نباشه کجای این شهر کوفتی قایمش کردن تا هر بلایی که میخوان سرش بیارن اونم فقط به خاطر من احمق چون من هیچوقت بلد نبودم چطوری باید بغلش کنم که هیچ کس نتونه از وسط دستام بکشتش بیرون و امنیت و نبینم تو چشماش هیچوقت و تو احمق‌ترین کسی هستی که تا حالا دور خودم داشتم و این نسبت خونی مزخرف باعث نمیشه حس تنفرم نسبت بهت کم شه.»

«جیمینا..»
جیمین دستای خونیشو روی گوشاش میذاره و داد میزنه:«حق نداری اینجوری صدام کنی. میفهمی؟ حق نداری»
تهیونگ گوشه‌ی ناخوناشو میکنه و سرشو میندازه پایین. میترسه تو چشمای جیمین نگاه کنه تا شاید واقعا تنفر تو چشماش قلبشو خورد کنه.

«از اولشو بگو بهم ته. از اولین لحظه‌ای که تصمیم گرفتی به یه روانی اعتماد کنی و یه زندگیو بدی دستش تا نابودش کنه.»

«من نمیخواستم، واقعا نمیخواستم.. من نمیشناختمش اصلا. هر روز صبح وقتی داشتم برات قهوه درست میکردم تا بیارم میومد تو اشپزخونه و لباسای قشنگشو میپوشید تا من فک نکنم از بیماراست. همیشه میومد تو و باهام حرف میزد و منم بهش گوش میکردم. بهم میگفت چقد خسته شده و نمیتونه دووم بیاره. میگفت بهش خیانت کردن و قلبشو شکوندن. نمیدونم چطوری شد اصلا منم شروع کردم از تو براش گفتن، از اون براش گفتن. نمیدونم چرا، چطوری یا برای چی اینقد بهش نزدیک شدم که غیر از رازای خودم رازای تو و سوزی و کوکم بهش گفتم. بهش گفتم که برادرمی و خب بعدش واضحه.»

جیمین روی مبل روبه‌رویی میشینه تا مغزشو جمع کنه. «حتی کوک‌عم نمیدونست که تو برادرمی. اونقدر نمیدونست که فکر میکرد من باهات خوابیدم. چطوری تونستی بهش بگی؟»

تهیونگ پیشونیشو چین میندازه و اخم میکنه:«تو چطوری تونستی بعد چهار سال بهش نگی که من برادرتم؟»

«تا حالا از یه چیزی اونقدر خجالت کشیدی که نتونی صداش کنی حتی؟ نمیتونم صدات کنم، بعضی وقتا میترسم نگات کنم تا واقعی باشی. هر وقت میخوام فک کنم که میتونی خوب باشی بهم نشون میدی که خوبی نمیتونه تو هیچ کجای بدنت جوونه بزنه و نمیدونم مریضات چطوری زیر دستت نمیمیرن.»

جیمین سمت دستشویی میره تا بالا بیاره. ته نمیتونه جوابشو بده چون جوابی اصلا نداره براش. جیمین میخواد واقعا فرار کنه ولی میدونه که نصف داستان هنوز تو‌ دهن ته مونده.
اگه میتونست یه قیچی برمیداشت و این طنابی که بین خودش و تهیونگه رو میبرید تا بتونه از زیر برادرش بودن در بره.
پیش خودش میگه کاش دوباره بچه بشن تا بتونه بدون تنفر ته رو بغل کنه و نفهمه اخرین باری که بهش میگه دوست دارم کی‌عه.

ته دنبالش میدوعه ولی جیمین در و تو صورتش میبنده.
«جیمین چند روزه غذا نخوردی؟»
«بقیشو بگو»
پشت در میشینه و اجازه میده مثل چند دقیقه پیش بغض گلوشو درد بیاره و اشکاش صورتشو خیس کنه، این کار بهش شجاعت گفتن حقیقتو نمیده ولی باعث میشه بفهمه هنوز میتونه حس کنه یه چیزاییو.

«لیو هر روز تورو میدید تو تیمارستان که چطوری میخندی و خوشحالی و با بقیه بیمارا حرف میزنی. قرصایی که بهش میدادیو پرستارا از تو سطل پیدا میکردن. ولی نمیدونست هر شب که میری خونه زندگیت چطوری سیاهه جلو چشمت، اونقدر سیاه که نمیبینی جلوتو. یکم که گذشت داستانایی که برام تعریف میکرد بیشتر بی معنی میشد و شبیه زندگی تو میشد. بوشو حس کردم. اون انتقامشو حس کردم تو وجودش. پس داستانو عوض کردم تا مقصر کوک باشه. نمیخواستم اسیبی بهت بزنه. حتی اگه از یه مادر نباشیم ولی از یه پدریم. کاش هیچوقت نمیدیدیش تو خیابون. کاش هیچوقت پیداش نمیکردی و ازم راجبش نمیپرسیدی که مجبور شم بهت بگم لیو فرار کرده. اگه عادتت نبود هر شب نیم ساعت اونجا راه بری تا مطمئن بشی حالش خوبه و غذاشو تنهایی خورده هیچوقت نمیفهمیدی.»

———————————

امیدوارم دوسش داشته باشین💙💜
مراقب خودتون باشین
و اگه دوست داشتید دستتونو رواون ستاره پایینیه بلغزونید.

sea/(kookmin)Where stories live. Discover now