صدای گریههاش از بین موزاییکا و درز دیوارا میاد. میدونست یه روز اینجوری میشه. میدونست یه روز ممکنه دوباره تکتک زخماش شکافته شه و ازش جای خون خاطره بزنه بیرون.
همه جای خونه هست و نبودنش بیشتر. پارادوکس ساعت ۳ نصفه شب جیمینعه. یه جورایی انگار اون همیشه نبوده.
وقتی برای بار دهم میاد تو خونه و حجم نبودنش میخوره تو صورتش و دردش اشک میشه رو گونش، تصمیم میگیره برای اخرین بار بالشت کوک و بغل کنه و هزار بار دیگه بهش قول بده تا پیداش کنه.برای باری که نمیدونه چندمه برگهرو از جیبش درمیاره و خوندنش باعث میشه یه بار دیگه لب جوب بالا بیاره. سرگردون تو خیابونا میچرخه و سینش که داره غرق میشه تو همهی حساش نمیذاره پاهاش خیلی جلو برن تا واقیت بیشتر پوستشو بسوزونه و رنگ بگیره وجودش ازش.
دور میزنه دور خودش و نمیدونه از کجا شروع کنه در صورتی که تنها کسی که میدونه از کجا باید شروع کنه فقط خودشه. ترس اگه ادمارو خفه نکنه حتما فلجشون میکنه.
لیو براش زیرشو با خون امضا کرده. احتمالا با خون کوک اینکارو کرده. کوک و زخمی کرده و این قلبشو به درد میاره.
یادشه وقتی کوک دستشو با چاقو بریده بود چطوری هول کرده بود و سه تا از گلدونای خونرو شکسته بود و پاشو گذاشته بود رو شیشه خوردهها و کوک مجبور بود زخماشو ببنده براش.هیچکس نمیدونه دلتنگی سر یه ادم چه بلایی میاره. تجزیه میکنه خاطرههاتو جلو چشمات. تا عمق سلولاشون باز میشن و تو حتی چیزایی از خاطرههات حس میکنی که اون موقع اونقدر عمیق نشده بودی توشون.
سرش از درد داره میترکه. میدونه نمیتونه خیلی وقت تلف کنه تا کوک و از دستشون نجات بده. فقط نمیدونه تو این دایره، پرگار از کجا شروع کرده به حرکت.زمان براش با سرعت غیر قابل باوری در حال رد شدنه. انگار میخواد جیمین عم همونقدر تند بدوعه. ولی نمیتونه. زمان طوفانی شده که داره همهی چیزی که مال اون بوده ازش میگیره.
محتویات معدش از ترس میپیچه تو هم.
سعی میکنه از توی برگه یه چیزایی بفهمه ولی نمیتونه. همیشه توی فیلما از کاغذم میتونن بفهمن طرف از کجا اومده. شاید جای درست نباشه اما باید از یه جایی شروع کنه. یه تاکسی میگیره و بهش میگه ببرتش تیمارستان.وقتی میرسه اونجا همهی خاطرههای سوزی زنده میشن براش. هنوز جایی که سوزی پرت شده بود پایین و میبینه. هر روز میدید. براش مهم نیست دیگه. کوک به اندازهی تمام نفساش براش مهمه، نفسای کوکعم به قدمای جیمین وصله، هر قدمی که برنداره ممکنه نتونه دیگه دستاشو بگیره.
میره تو و همه بهش سلام میکنن. خیلی از چهرهها به نظرش جدید میان ولی اونا میشناسنش. بعضیام اونقدر عجیب بهش نگاه میکنن که فک میکنه از یه دنیای دیگه اومده. پاهاشو تند میکنه سمت دفتر.خودشو تو اینه میبینه. موهاش شونه نشده و بههم ریخته و وز عه، اگه کوک بود کلی دستش مینداخت. زیر چشماش کبود شده و خود چشماش قرمزه. نوک بینیشم همینطور. لباشم سفید شده و تازه میبینه دستش خونیه.
احتمالا وقتی داشته سعی میکرده لباسای کوک واز لای خورده شیشهها دربیاره زخم شده. از خودش میترسه. اگه خیلیا نمیشناختنش اینجا حتما با یه بیمار روانی اشتباهش میگرفتن و میبردنش تو یکی از اتاقا و میخوابوندنش. ارزو میکرد میتونست الان واقعا دیوونه باشه و رو یکی از این تختا بخوابه و کوک مغزشو متلاشی نکنه.
نمیخواد حس کنه، حساش درد میکنن، کبود شدن رو پوستش.
YOU ARE READING
sea/(kookmin)
Romanceيه مرزايي تو زندگي هست ك ادم بايد ببينتشون تا بفهمه نفس كشيدن چ معنايي ميده، يه مرزايي هست ك باعث ميشه بوي قهوه بپيچه تو دماغت و تو حس كني كه به گيرنده هاي بوياييت ميرسه و بعد مغزت و پر ميكنه، يه مرزايي رم نبايد ببيني تا لباش همونقدر پف پفي بمونن و...