امروز اول اپريل عه.
امروز اول اپريل عه و اون هنوز جلوي خونه وايساده. منتظره يكي بپره بيرون و بگه اينا همش دروغ اپريل عه، اينا همش دروغه اپريل عه و تو كل سه سال گذشته رو شبا صرف اهنگ نوشتن براي مراسم تدفينش نكردي، از همون روزي كه فهميدي مرده ننشستي تا به قولي ك بهش دادي عمل كني و الان سه سال لعنتيه ك منتظري از اون مغز لعنتيت يه چيزي بزنه بيرون و بري براش بزني.بگه اون اصن نمرده، بگه تو ديگه تنها نيستي و اين همه اشكايي ك وقتي وسط اشپزخونه نشسته بودي و منتظر بودي بياد و با گوشات بازي كنه، يا وقتي كنار اون ساحل لعنتي نشستي و منتظري بياد و شنا رو بريزه تو يقه لباست ريختي بازي عه لعنتي اي بوده ك هر سال اول اپريل بيايم و بهت بگيم ك دروغ بوده و تو باور كني و ديگه گريه نكني و بري دم خونه وايسي و بازم بترسي از اينكه صداي خنده هاش بيوفته تو مغزت و به سرت بزنه بري سر قبرش و شبا تا صب اونجا بشيني و يهو يكي بياد دستشو بكشه رو سرت و بگه دروغ اپريل.
بعد سه سال قفل و میچرخونه و در و باز میکنه. قلبش كبود شده و درد ميكنه خیلی، البته اين شباهت زيادي به دستش داره. اون ميگفت دستاش از قشنگ ترين پديده هاي زمين بودن. ميگفت دستاش و ميشه قالب گرفت و از سقف اويزون كرد تا هر وقت خود دستاي واقعيش نبودن حداقل اين قالبا وقتي داري از اتاق خواب مياي بيرون تا بري صبحونه بخوري نازت كنن. حتي دستشو قالب گرفته بود و ميگفت بايد بوي دستاشم كرد تو شيشه. ميگفت دستش واسه اين بلند ساخته و كشيده ساخته شده تا براي دنيا اهنگ بزنن.
روي همه ي وسيله ها ملافه ي سفيد كشيده شده بود، عين چيزي كه روز اخر توي مراسم تدفين روي صورتش كشيده بودن و نميذاشتن كوك واسه اخرين بار صورتشو ببينه. ميگفتن از صورتش چيزي باقي نمونده. مگه ميشه از اون صورت هيچ چي باقي نمونه؟ اون صورت پر از زيبايي بود. پر از حرفای نگفته و کارای نکرده بود.
روي ميزا تقريبا يه مشت خاك نشسته و روي زمين عم همينطور، جوري كه با قدماي لرزون كوك گرد و غبارا بيدار ميشن و بهش ياداوري ميكنن كه خونه بدون اون زيادي خاليه.
سمت اشپز خونه میره، هنوز عطرش تو خونه هست. صداش ميپيچه تو درزاي ديوارا و پير ميكنه. خنده هايي كه از دهنش بيرون نمیان شنيدن ندارن.
روي صندلي میشینه و دستشو روي خاكاي روي ميز میذاره. گونه هاش نم داره، میگه:«امروز دیدمت. ميخواي اينجوري مواظبم باشي؟ مياي مشت ميزني تو دهنم تا بگي دستت خورده و من باهات بازي كنم؟ بزرگ شده بودي. كاش خودت بودي. كاش موهاتو كه تا رو زانوت بود كوتاه كرده باشي و... خودت باشي... من موهاتو دوست داشتم ولي. مامانم موهاتو دوست داشت. ولي اگه موهات نبود شايد ميذاشتن صورتتو ببينم. تو گفته بودي بعد مامان من تنهايي تنها نميمونم. بازم داشتي دروغ ميگفتي ولي من فك كردم چون دستتو نبردي رو ابروهات يعني داري راست ميگي، قول داده بودی بهم دروغ نگی.»

STAI LEGGENDO
sea/(kookmin)
Storie d'amoreيه مرزايي تو زندگي هست ك ادم بايد ببينتشون تا بفهمه نفس كشيدن چ معنايي ميده، يه مرزايي هست ك باعث ميشه بوي قهوه بپيچه تو دماغت و تو حس كني كه به گيرنده هاي بوياييت ميرسه و بعد مغزت و پر ميكنه، يه مرزايي رم نبايد ببيني تا لباش همونقدر پف پفي بمونن و...