pancake

148 25 9
                                    

«این رود روان تا هر جا که برد کشتی من را، در کنار تو من شادم، امروز و فردا

موهاشو از روی صورتش کنار میزنه و پتوی کوک رو روش صاف میکنه. سعی میکنه آروم از روی مبل بلند شه تا بیدارش نکنه. برای چند لحظه قفسه‌ی سینش سبکه، مغزش لحظه‌ی اول یه نوزاده که نمیتونه چشماشو باز کنه. صدای جیرجیرکارو میشنوه و گوش میکنه به صدای به هم خوردن چمنا، خش خش برگ درختا، موجای دریا و باد بین بال پرنده‌ها. بوی یاس بینیشو پر میکنه و به ارامشی فکر میکنه که هیچوقت نداشته.

ولی خیلی طول نمیکشه که اون سفیدی از بین بره و جاشو واقعیت پر کنه.

خیلیا فک میکنن که اشتباهات ادمو پاک میکنه.
خیلیم فک میکنن هر جا که باشی زندگی دنبالت میاد و همیشه چند قدم ازت جلوتره. فکر میکنه این چند ثانیه به همه‌ش می‌ارزه؟ همین چند لحظه که انگار دوباره متولد شده، مثل همون اولین گریه‌ی بیخبر و خوشحال از نفس کشیدن بدون دونستن حقیقتی که دنیای بیرون از رحم مادرش براش داره؟. چند ثانیه فقط؟

در بالکن و باز میکنه و پاکت سیگار و از روی صندلی خاک گرفته برمیداره. قول داده بود به خودش که ترک میکنه، گفته بود که داشتنش کافیه. ولی امروز فرق داره یه چیزی. شایدم همه چی. حتی ابرام امروز بین سفید و خاکستری گیر کردن.

چشماشو از اسمون میدزده و فکر میکنه باید بیاد و بالکن و تمیز کنه تا بتونن دوباره تو گلدونا گل بکارن، عصرا با صورت گلی بشینن قهوه‌ی داغ بدون شکر بخورن و راجب این حرف بزنن که شب‌بو های جدیدشون چقدر قشنگه و بوی خوبی میده.

«جیمینا؟ چیکار می‌کنی؟» پاکت سیگارو پشتش قایم میکنه و به میله پشتش تکیه میده. سردیش کمرشو میسوزونه.

«هیچی فقط داشتم هوا میخوردم.» کوک نزدیک میشه و دستاشو رو گودی کمر جیمین میذاره. از همین الان انگشتاش میتونن استخوناشو لمس کنن. سرشو تو گردنش فرو میکنه و نفس میکشه. «انگار صد سال بود که نبودی.» پاکت سیگارو از دستش میگیره و یه نخ از توش برمیداره. انگار که اون پاکت سیگار همیشه همونجا بوده. «خودمم انگار صد سال نبودم.» یه نخ دیگه در میاره و روی لبای جیمین میذاره. چشماش راه دریا رو گم میکنن و یادش میره بوی گلای یاس چقدر تنده.

«بیا هرکاری دوست داریم بکنیم. باشه؟» جیمین اخماشو توهم گره میزنه. «حالت خوبه؟» اخماشو باز میکنه و به جاش لبخند میزنه. دستشو دور شونه‌های کوک میذاره. «بیا بریم.» محکم به خودش فشارش میده. «یه جای دور.»

«من جای دورو یادم نمیمونه جیمین. سوزی گفته بود بهت. گفته بود صدامو میشنوه. گفته بود میمیرم جیمین. گوش نکردی بهش. هیچوقت گوش نمیدی پسر کوچولو. اومدم خداحافظی کنم باهات.»

«چی داری می‌گی کوک؟» گرمی لباشو روی گونه‌هاش حس میکنه. نگاهش روحشو زیر و رو میکنه و دنبال یه چیزی میگرده، انگار خود جیمینم میدونه یه چیزی گم شده. دستشو روی قلبش میذاره و میگه «منو از اینجا ننداز بیرون جیمینی. تنها میمونم و شبا خوابم نمیبره. چشمم به آسمون خشک میشه و شونه‌هام یخ میکنه. شب قشنگ نمیشه دیگه، سه‌شنبه‌ها هم دیگه افتابی نیست. نخلا دیگه بلند نیستن و هوا هیچوقت بارونی نمیشه. منو یادت نره موچی. از این به بعد همه‌ی دردات مال من. دوستت دارم.»

لباشو روی لباش میذاره و جیمین می‌خواد این لحظه هزار بار کش بیاد. صدای قلبش توی گوشش میپیچه که از ریتم میفته و آروم میشه کم‌کم. دیگه گرمیشو کنارش حس نمیکنه.

سمت نرده‌ها میدوئه، خون چمنا رو قرمز کرده و قلبش کنار سرش افتاده، صورتش هنوز رد لبخند داره. تیشرت سفیدش پاره شده و خار گلای رز توی باغچه پوستشو بریده. چمنا بین موهاش گیر کردن و نمیذارن بلند شه. از شکاف روی جمجمش خون میاد و روی جیمین اوار میشه. «جونگکوکااااا»

چشماشو باز میکنه، هوا برای نفس کشیدن کم میاره. عرق کرده و سوز میاد، باد لای موهاش میپیچه و یخ میکنه. در بالکن بازه و ‌پرده‌ها تکون میخورن. دور و برشو نگاه میکنه اما کوک هیچ‌جا نیست. معدش شروع میکنه به سوختن. سمت بالکن میره و نفسشو حبس میکنه. کوک کنار نرده وایساده و سیگار میکشه.

یقه‌ی لباسشو از پشت میگیره و میکشتش تو خونه. کوک ترسیده و کلافه نگاهش میکنه. میخواد حرف بزنه که جیمین خودشو پرت میکنه تو بغلش. لباس سفیدش از خط چشم دیشب جیمین سیاه میشه و شوری اشکش لباسشو لک میکنه. گیج شده، نگرانه. موهاشو ناز میکنه و روشونو میبوسه.

«جیمین، حرف بزن باهام. چی شده؟» گریه‌ی جیمین بند نمیاد. میخواد بذارتش روی مبل تا براش یه لیوان اب بیاره. ولی جیمین لباسشو تو دستاش مچاله میکنه و به سینش ضربه میزنه. از بین هق‌هق هاش نفس میگیره و کلمه‌هارو پیدا میکنه. «حق نداری بمیری... حق نداری تنهام بذاری... حق نداری...»

کوک‌ محکم‌تر بغلش میکنه. «من هیچ‌جا نمیرم. قول میدم. اروم باش فقط.» شروع میکنه با لاله‌ی گوشش بازی میکنه تا اروم بگیره.

بشقابو سر میده روی میز، دستاشو زیر چونش میزنه و میخنده. خندش قلب جیمینو گرم میکنه. «این چیه کوک؟»
با خنده میگه: «برای پسر کوچولو یکم امید پختم که بهش لبخند بزنه. ببین حتی پنکیکم میگه شیرین تر از کارامل روشی. »

خون‌ تو انگشتای جیمین جریان پیدا میکنه. کاش هیچوقت نخوابه. کاش تا اخر عمرش پنکیکای خندون بخوره و عطر کوک تو خونه باشه.

sea/(kookmin)Where stories live. Discover now