«هی این شلوار واقعا بده، حس میکنم دارم با شلوار اسکی میخوابم.» غر زد و روی تخت وول خورد و پاهاشو تکون داد. صداش از توی اشپزخونه میومد که میگفت:«همینجوریشم نباید اینجا باشی، میدونی مگه نه؟ اگه کوک بفهمه اومدی اینجا و خونهی "تیف" نیستی سر منو قبل از تو جدا میکنه و میندازه جلو سگا تا بخورن.»
غر زد و بیشتر پاهاشو رو تخت تکون داد. گفت:«اون هیچ غلطی نمیتونه بکنه. اون مامانم نیست و نمیتونه بهم بگه چی کار کنم.»
جیمین خندید و توی چهارچوب در وایساد و دست به سینه تکیه داد و گفت:«حق نداری اینجوری راجبش حرف بزنی، سوز اون برادرته و نه اون مامانت نیست ولی بعد از اون همهی وظیفه های پدر و مادرت رو دوششه و اون فقط ۱۹ سالشه. و نگرانته.»سوزی نفس عمیقی کشید. پتو رو کنار زد و دستشو لای موهاش کشید و اونارو عقب داد. روی تخت نشست و دستاشو قفل کرد و سعی کرد بغضی که سعی داره گلوشو پاره کنه قورت بده. زمزمه کرد:«میدونم جیمین. بعد از رفتن مامان بابا کوکی بیشتر از همه سختی کشید. من همشو میدونم ولی منم یه دختر ۱۷ سالم که دوست دارم زندگی کنم. اون هیچ وقت مجبور نبوده با یه عالمه ادم مزاحم تو مغزش کلنجار بره و زندگی کنه. حالا که راهی پیدا کردم که صداهاشونو خفه کنم نمیخوام تو اتاق مسخرم تنها باشم. من به اون بیمارستان برنمیگردم.»
جیمین سرشو تکون داد و گفت:«میتونی شلوارتو دربیاری و بخوابی من رو کاناپه میخوابم.»
صورت کوک از جلوی چشماش کنار نمیرفت و فک میکرد ایا کوک هم اونو به یاد اوورده؟ فک کرد اینجوری حرف زدن سوزی راجب کوکی بی رحمانه و خودخواهانست. دستشو توی موهاش کشید و سمت اتاق پذیرایی رفت.صدای قدمای سوزی رو میشنید و سعی میکرد بی توجه باشه. صدای نازکشو از پشت سرش شنید:«میخوام پیش تو بخوابم، باعث میشی صداهاشون و نشنوم.»
جیمین سرشو تکون داد و باهاش به سمت اتاق خوابش رفت. روی تخت دراز کشید و سوزی خودشو شبیه جوجهی کوچیکی تو بغل جیمین پنهان کرد:«جیمین دوست دارم.» چشماشو بست و جیمین و با یه عالمه فکر و عذاب وجدان تنها گذاشت. جیمین موهای سوزی رو بو کرد و پیش خودش فکر کرد:«چرا تو سوزی؟ چرا تو باید عاشقم میشدی؟ چرا تو؟ کاش میتونستم جوابتو با بوسه روی لبات بهت بدم ولی حتی نمیتونم گونتو ببوسم.»
به جاش دستشو از روی کمر سوزی برداشت و به سمت مخالف تخت رفت.
«جونگ کوکی الان چی کار میکنی؟»-پایان فلش بک
جیمین سرشو بالا گرفت و از بین موهای به هم ریخته ی جلوی صورتش، صورت غرق خوابشو دید زد. بیشتر از یه هفته شده بود که اینکارو انجام میداد. کوک به هوش میومد، حرف میزد، بهش میگفت که ازش فاصله بگیره و بعد بیهوش میشد، حتی اونقدر بیدار نمیموند تا غذا بخوره یا دعوا کنه. اخرین باری که طولانی بیدار بود روزی بود که کف حمام پخش و پلا شده بود.
ضعیف شده بود. جیمین میترسید که اونو از خونه ببره بیرون، میترسید اونا دوباره پیداش کنن و بهش اسیب بزنن.
VOCÊ ESTÁ LENDO
sea/(kookmin)
Romanceيه مرزايي تو زندگي هست ك ادم بايد ببينتشون تا بفهمه نفس كشيدن چ معنايي ميده، يه مرزايي هست ك باعث ميشه بوي قهوه بپيچه تو دماغت و تو حس كني كه به گيرنده هاي بوياييت ميرسه و بعد مغزت و پر ميكنه، يه مرزايي رم نبايد ببيني تا لباش همونقدر پف پفي بمونن و...