«تو یه خانواده پولدار به دنیا اومده. خونشون بزرگه و یه عالمه اتاقخواب داره. مادر و پدرش دوسش دارن. همهچی عادیه و اون زندگی میکنه. شاید مثل همه نه ولی زندگی میکنه. مهم نیست چطوری، واسه خیلیا مهمه که فقط زنده بمونن، قیمتش مهم نیست. خوشحال به نظر میرسه، میخنده و بازی میکنه. تو کوچه یه عالمه دوست داره و عاشق فوتبالعه. موقع فوتبال بازی کردن موهاشو باز میذاره تا حس کنه واقعا یه دختره. دوست داره که یادش نره از کجا اومده. برادرش بهش افتخار میکنه. دوسش داره و اونو جودی ابوت صدا میزنه. میگه به اندازهی اون شیطون و راز داره و ممکنه واقعا عاشق بابالنگدراز بشه. بیا بهش بگیم جودی، هوم؟»
منتظر جواب جیمین میمونه. همینطوری که داره موهاشو ناز میکنه حس میکنه که سرش زیر دستاش تکون میخوره و بعد میگه:«جودی!»
سوزی نفس عمیقی میکشه تا سنگینی تو سینش با بازدمش بیاد بیرون. ولی نمیاد. صداشو صاف میکنه و با گوشای جیمین بازی میکنه:«جودی! اره. متاسفم که داستان پایان قشنگی نداره. این داستان اونقد طولانی نیست که حتی بشه بیشتر از چندتا جمله گفت تا تموم بشه.»
جیمین تکون نمیخوره. چیزی نمیگه و منتظر میشه.
سوزی دوباره نفس عمیق میکشه:« یه روز مثل همهی روزای دیگه از خونه میره بیرون تا بازی کنه. الان فقط ۴ سالشه. نمیدونه همهچی میتونه حتی وحشتناک باشه. دوستاش صداش میکنن تا زودتر خودشو برسونه چون کسی نیست که دفاع وایسه. میدوعه تا بهشون برسه و میخوره زمین. مثل همهی بچههای دیگه که وقتی میدوئن میخورن زمین و زخمی میشن و گریه میکنن.»«نفس نفس میزنه و میشنوه یکی صداش میزنه. صدا بلنده و داره جیغ میکشه تقریبا. برمیگرده و سعی میکنه لبخند بزنه تا بگه حالش خوبه و میاد بازی کنه. صداشو دوباره میشنوه و یادش میاد این صدای کیه. صدای داد و جیغای فِرِد عه. زیر لب حرف میزنه با خودش. میخواد بلند شه و بره سمتش تا بغلش کنه ولی جسی صداش میزنه که زود تر بیاد. برمیگرده ولی غیر از ماشینا که دو طرف خیابون پارک شدن چیزی نمیبنه. اما فرد هنوز داره صداش میزنه. داره جیغ میکشه. انگار دوباره داره تو اتیش خونشون میسوزه.»
سوزی اشکاشو پاک میکنه.« یه مدت میگذره و فرد هنوز تو سر جودی جیغ میکشه. بعضی وقتا اروم میشه و بعضی وقتام نمیذاره شبا بخوابه. تا اینکه بعد یههفته، دیگه صدایی نمیاد. جودی سعی میکنه بخوابه بدون اینکه کسی بخواد که مزاحمش بشه.»
صدای سوزی حالا کاملا میلرزه:« چشماش گرم خواب میشه که تلفن خونه زنگ میزنه. قبل از اون داداشش برمیداره. میاد بالا و جودی رو برمیداره. بغلش میکنه و کاپشنشو تنش میکنه تا سرما نخوره. سوار تاکسی میشه و دم خونهی مامانبزرگ پیاده میشه. صدای جیغ میاد از تو خونه و بعد پشت سرش. صدای مامانبزرگه. برمیگرده تا ببینه ولی دستشو میکشن و میبرنش تو. مامان بزرگ چشماشو بسته و خوابیده. مامان کنار تخت نشسته و گریه میکنه و بابا بالای سرش داره اروم اشک میریزه و سعی میکنه قوی پشت مامان بمونه تا اگه یوقت افتاد بتونه تکیه بده.»
فینفین میکنه تا بتونه ادامه بده. جیمین بهش دستمال میده و سرشو دوباره رو پای سوزی میذاره. یادش میره فعلارو برای سوم شخص به کار ببره. :« دستای مامانبزرگ چروک شده بود و حالا جودی بیشتر از همیشه رگای دستاشو میدید. دلش برای موهای پیچدار مامانبزرگ با عطر قدیمی و شیرینش، رژای پررنگش، پوست چروکش و بغل گرمش تنگ میشد. واسه صداش. میتونست باور کنه مامانبزرگ مرده؟ که نیست تا شبا براش داستان بخونه و لباسا و کلاهای قشنگ ببافه براش تا تو زمستون سردش نشه و دستاش یخنکنه و دماغش نریزه پایین؟»
«بازم یکی جیغ میکشه. مامانبزرگه. کم کم اروم میشه صدا. بهش میگه؛ دلت برام تنگ میشه؟ میدونم. منم یکییدونم. دستاشونو ول نکن. نذار ول کنن دستاتو. بذار گرم بمونه خونتون.»
سوزی دیگه حرفی نمیزنه. جیمین سرشو تکون میده، اخم میکنه:«خب بعدش چی میشه؟»
وقتی بلند میشه، چشمای سوزی قرمزه و گونههاش خیسعه خیسن. کل صورتش قرمز شده. دماغش چین خورده و لباش جمع شدن تا بغضعه نترکه بیرون.
«جیمین من میشنوم صداهاشونو. صدای تکتکشونو. هرکی از کنارم رد شده و بعد مرده. من میشنومشون.»
جیمین سوزیرو که داره غرق میشه تو اشکاش بغل میکنه. بعضی وقتا نفس کم میاره.
«جیمین، من حتی صدای کوک عم میشنوم.»
چشمای جیمین گشاد میشن. «مگه کوک مرده؟»
«نه، ولی..»
«ولی چی؟؟»
«داره میمیره!»صدای تیک تیک ساعت میاد. واضحه. روی تکتک اعصابش راه میره و رو شقیقش نبضشو حس میکنه.
سردشه. سردش میشه. میلرزه.
«منظورت چیه؟»
سوزی جواب نمیده و فقط گریه میکنه. اونقدر بلند که جیمین نمیشنوه صداشو. نمیشنوه که حتی خودشم حرف نزده.-پایان فلش بک
——————————————
خیلی خوشحالم که نت وصل شد ولی خب فک کنم مال من از همه دیر تر وصل شد:|
یه بار پارت و نوشتم ولی پاک شد و مجبور شدم کلشو از اول بنویسم.
به خاطر این داستان نت این هفته دوتا پارت پاب میکنم
یکیش امروز
اونیکی یا پنجشنبه یا جمعه:)مراقب خودتون باشین. تو این هوا شیر بخورین حتما.💜
«اینارو از پرتو یاد گرفتم. دلم براش تنگ شده.»
YOU ARE READING
sea/(kookmin)
Romanceيه مرزايي تو زندگي هست ك ادم بايد ببينتشون تا بفهمه نفس كشيدن چ معنايي ميده، يه مرزايي هست ك باعث ميشه بوي قهوه بپيچه تو دماغت و تو حس كني كه به گيرنده هاي بوياييت ميرسه و بعد مغزت و پر ميكنه، يه مرزايي رم نبايد ببيني تا لباش همونقدر پف پفي بمونن و...