دستشو روی موهاش میکشید و فک میکرد هیچ قهوه ای تو دنیا به این اندازه بو نارگیل نمیده.
میدید که حتی پلکم نمیزد، چشماش رویایی بودن و حالا انگار تو رویایی واقعی تر گیر کرده بودن. اون هنوز میلرزید و پاهاشو توی شکمش جمع کرده بود و باعث میشد جیمین حس کنه خونش داره میلرزه.خونه! جایی نیست که دیوار داشته باشه و سقفی که تورو از مدفوع پرنده ها حفظ کنه، خونه جاییه که عشق و گرما داشته باشه. گرمای یه قلب، دوتا دست، دوتا چشم، یه لب و سری که روی پاهات باشه.
«میخوای بهم بگی چی خواب دیدی؟» کوک سرشو تکون داد و روی پای جیمین وول خورد، کاش یه خواب قشنگ دیده بود که میتونست برای جیمین تعرفش کنه، مثل هرباری که این کارو میکرد.
جیمین دستشو روی پیشونی کوک گذاشت:«هنوز تب داری.»
هرچند هنوز لمس پوست برهنش اینقدر مستقیم باعث میشد پشتش عرق کنه و بخواد همون لحظه ببوستش و با موهای فری که زیر موهاش قایم میکنه و حوصله نداره که صافشون کنه بازی کنه ولی فقط دستاشو دوطرف سرش گذاشت و خواست بلندش کنه.
کوک سرشو به پاهای جیمین فشار داد و دستش سالمشو روی ارنج جیمین گذاشت.«نرو!» بدون اینکه پلک بزنه گفت.«نمیخوام بری دیگه. جیمینی تکون نخور. دستمو ول نکن. همونطور که ۳ سال پیش قول دادی که اینکارو نمیکنی ولی کردی، ایندفعه نکن، حداقل تا وقتی که با لگد پرتم نکردن تو واقعیت.»شنیدن اسمش از زبون اون عجیب به نظر میرسید، شنیدن اون حرفا عم همینطور. جونگ کوک همیشه به نظرش عجیب و غریب بود. منطق کج و کوله ای داشت که میشد توش هزار تو راه انداخت و بعد توش گم شد و فریادات بخوره به چشماش و بخوای تا اخر عمر همونجا بشینی.
میتونست حس کنه قطره قطرهی اشکای جونگ کوک چطور تو گلوش بغض میشن و کوک از گریه کردن متنفر بود وهمین الانشم واسه گریه کردن تو حموم خجالت زده بود.
«میخوام برات ستاره دنباله دار بگیرم کوکی. دوست داری؟»
کوک پلک زد و گذاشت که روی هم بیوفتن و دنیایی که تا چند لحظه پیش بنفش بود، به سیاه تبدیل بشه و فقط صدای جیمین باشه.
«میدونی که دارم. هی باهام بیشتر حرف بزن، تا وقتی چشمامو بستم، اگه بازشون کنم واقعیتا باعث میشن دوباره ازت متنفر شم.»جیمین نفس عمیقی کشید که باعث شد ریه هاش بسوزه و نتونه بدون خش حرف بزنه. «جونگ کوکی، من میرم و واقعا برات یه ستاره دنباله دار پیدا میکنم، دورشو با کاغذ کادوی مشکی میپیچم و میذارمش بین لباس رنگیات. اون موقع اگه با خودت اشتی کردی پیداش میکنی.»
«جیمین شی! من نمیخوام چشمامو باز کنم. دلم برات تنگ شده. ولی تو...» کوک میخواست چشماشو باز کنه که دستای سرد جیمین روی پلکاش نشست و باعث شد لرز برگرده تو تنش، نه از سرماش، به خاطر اینکه اونا دستاش بودن، کوچیک، زیبا، و مال جیمین. «کوک، بازشون نکن. لطفا. یه عالمه حرف دارم بهت بزنم و میترسم چشماتو باز کنی و بعد هیچوقت گوش ندی.»
YOU ARE READING
sea/(kookmin)
Romanceيه مرزايي تو زندگي هست ك ادم بايد ببينتشون تا بفهمه نفس كشيدن چ معنايي ميده، يه مرزايي هست ك باعث ميشه بوي قهوه بپيچه تو دماغت و تو حس كني كه به گيرنده هاي بوياييت ميرسه و بعد مغزت و پر ميكنه، يه مرزايي رم نبايد ببيني تا لباش همونقدر پف پفي بمونن و...