از اینجا تموم شهر زیر پامه
دلم براش تنگ شده
اون واقعا برادر خوبیه
آخرین روز قبل رفتنش منو آورد اینجا گفت وقتی دلت برام تنگ شد بیا اینجا داد بزن یونگیااا
بعد من برمیگردم
هر جای دنیا باشم
میام و کمکت میکنم
یک سال میگذره از رفتنش
باهاش زیاد تلفنی حرف میزنم
اما امشب انقد قلبم درد میکنه انقد خسته و دلتنگم که اومدم اینجا
داد بزنم
یونگیااااااا لطفا برگرد
یونگیاااا دلم برات تنگ شده●ساعت ۱۰ صبح فردا
جونگکوکا کوکی باز تو خواب موندی پاشو لعنتی باز دانشگاه نرفتی
با صدای مامان از جا پریدم
دیشب دیر برگشته بودم و اینم نتیجه اش سریع لباس پوشیدم تا حداقل به یک کلاسم برسم
در کمد رو باز کردم تا یه لباس پیدا کنم برای پوشیدن
از وقتی در اون شرایط دیده بودمش دیگه دلم نمیخواست برای اون خوب و خوشگل به نظر بیام
یه بافت طوسی که یونگی برام گرفته بود با یه تیشرت سفید و شلوار جین مشکی پوشیدم و موهامو با دست مرتب کردم کولمو برداشتم بی توجه به مادرم وصبحانه میخواستم برم بیرون که چیزی باعث شد وایسم
من بخاطر اون لعنتی داشتم مادرمو نادیده میگرفتم؟
هنوز ی ربعی وقت داشت برگشتم و دو تا لقمه از دست مامان صبحانه خوردم و بوسیدمش و رفتم دانشگاهجلوی در دانشگاه گوشیم زنگ خورد
جونگکوک: الو جیمین چیشده؟
جیمین: سلام عزیزم چیزی نشده فقط شما از کلاس استاد کانگ حذف شدی گفت بهت بگیم پاتو توی کلاس بذاری استخون شکسته تحویل میگیری
جونگکوک: جهنم مرتیکه عقده ای کجایی بیام پیشت
جیمین: تو دانشگاه بودی و نیومدی کلاس؟
جونگکوک: نه جیمین تازه رسیدم
جیمین : اوکی بیا کافه من و هوسوک هم میریم اونجا
جونگکوک: اوکی میبینمتون
لعنت بهش لعنت به این استاد عقده ای لعنت به اون لعنت به یونگی که نمیاد لعنت به من که با یه عشق و عاشقی دارم زندگیمو نابود میکنم
عصبی بودم
رفتم پیش جیمین و هوسوک و کولمو پرت کردم روی میز و نشستم که دیدم جیمین و هوسوک ترسیده به من نگاه میکنن
ابرو بالا انداختم که چیه!
فکر کنم ترسیدن که سرشونو سریع به دوطرف تکون دادن
جیمین آروم گفت : باز چیشده؟
YOU ARE READING
the only Way
Fanfictionعشق یه همچین کار هایی با آدم میکنه. +دیگه شوگا و جیهوپی وجود نداره. به عنوان یونگی زندگی کن. +من باید مسئولیتم در قبال همه رو انجام میدادم. فکر کردی راحت بود؟