جیمین و هوسوک اومده بودن خونه ما تا بهم برای تکلیف استاد کانگ کمک کنن ولی جای کمک داشتن ایکس باکس بازی میکردن.
دیگه واقعا لجم گرفته بود به اسم کمک میان میشینن بازی میکنن.
مامانم از پایین صدامون کرد برای ناهار.
بلند شدم زدم تو سرشون تا هم بازی رو ول کنن هم دلم خنک شه.
سر میز بودیم که یونگی هم رسید و با دیدن جیمین و هوسوک تعجب کرد.
دستاشو شست و اومد سر میز نشست:یونگی: شمام اینجایین؟؟
جونگکوک: مثلا اومدن به من کمک کنن برای تکلیف استاد کانگ ولی همش بازی میکنن.
جیمین: یا کوکی اون تکلیف توعه برای تنبیه شدن. ما که سر کلاسا بودیم.
بلند شدم زدم تو سرش.
جونگکوک: پس دقیقا اینجا چه غلطی میکنی جیمین؟
جیمین(با لبخند چشم هلالی): اومدم بازی.
میخواستم بلند شم بزنمش که یونگی دستمو کشید و نشوند رو صندلی.
مامان هم با گفتن بسه بچه ها مارو به سکوت دعوت کرد ولی همچنان چشم غره های من پا بر جا بود.
دندونامو رو هم سابیدم و زیر لب گفتم : من که بالاخره شمارو میکشم.
به طرز عجیبی چند روز بود که هوسوک ساکت بود. از اون جنگولک بازیای همیشگیش خبری نبود. انقد مشغول دردای خودم و اومدن یونگی شده بودم که متوجه نشده بودم. زیر چشمی سر میز به غذا خوردنش نگاه میکردم که هر دو سه دقیقه یک بار مقدار کمی غذا میخورد. به جیمین نامحسوس اشاره کردم که به هوسوک دقت کنه. با دیدنش انگار جیمینم تعجب کرده بود به من نگاه کرد چشمام داد میزد : این همون هوسوک هیونگه؟ باید ته توش رو دربیارم.
هوسوک از سر میز بلند شد و از مامان تشکر کرد و رو کرد به من گفت: باید بره خداحافظی کرد. منم خیلی اروم خداحافظی کردم و متعجب به رفتنش زل زدم.یونگی: حالش خوبه؟
جونگکوک: جیمین به نظرت خوب بود؟
جیمین : توی تمام عمرم هوسوک رو انقد ساکت ندیدم.!
منو جیمین بهم نگاه کردیم و دستامونو کوبیدیم بهم و همزمان گفتیم پروژه جدید سر در آوردن از کارای هوسوکه.
یونگی و مامان میخندیدن.یونگی در حال بلند شدن از پشت میز: شرکتم داره کم کم راه میفته. سرم شلوغ تر میشه. کوکی مواظب خودت باش. هر وقت احساس کردی حوصله ات سر رفته بیا پیشم.
ظرفارو جمع کردم و گذاشت داخل سینک ظرفشویی
جونگکوک: بهت سر میزنم.
مامان هم رفت توی اتاقش تا استراحت کنه.
داشتم میرفتم سمت اتاقم که با جیمین تکلیفمو تموم کنیم.یونگی: دوس داشتن از چشماش میباره.
ایستادم ولی برنگشتم.
اشک تو چشمام حلقه زد.
برای اولین بار خواستم صداقت به خرج بدم: می دونم!
YOU ARE READING
the only Way
Fanfictionعشق یه همچین کار هایی با آدم میکنه. +دیگه شوگا و جیهوپی وجود نداره. به عنوان یونگی زندگی کن. +من باید مسئولیتم در قبال همه رو انجام میدادم. فکر کردی راحت بود؟