●فلش بک
منشی یونگی با نگاه به پسر رو به روش از طریق تلفن با رییسش داخل اتاق تماس گرفت: جناب رییس یه نفر به اسم کیم تهیونگ میخواد شما رو ببینه.
یونگی: بفرستینش داخل مشکلی نیست.
منشی نگاه با تعجبش رو به تهیونگ دوخت و با دستش به سمت در اشاره کرد : بفرمایید داخل منتظرتون هستن.
تهیونگ تعظیمی کرد و وارد اتاق شد.
شکلات ها و گل رو به یونگی داد اما بر خلاف انتظارش یونگی شکلات و گل رو روی میز قرار داد و تهیونگ رو بغل کرد. دستای تهیونگ کنار بدنش افتاده بود و درک نمیکرد چرا همچین چیزی رو داره دریافت میکنه. دلش برای چند لحظه گرفت انگار واقعا به تنها چیزی که نیاز داشت همین بغل حمایتگر و مردونه بود. فردی که بعد از این همه سختی بغلش کنه و بهش این حس رو بده که اشکالی نداره اگه خسته شده. چیزی که پدرش باید بهش میداد. یونگی که درک کرده بود تهیونگ چقد با این بغل اروم شده بهش فرصت داد تا خودشو پیدا کنه ولی تهیونگ کامل بغلش کرد و شروع کرد به گریه کردن.یونگی: آروم باش پسر چیزی نیست. همه چی درست میشه!
یونگی به پشت تهیونگ ضربه های آروم میزد و سعی میکرد تا اون پسربچه بی پناه رو آروم کنه. بالاخره بعد از چند دقیقه تهیونگ، آروم از یونگی جدا شد و انقدر متاسف بود که حتی سرش رو بالا نمی آورد ولی یونگی انگار نه انگار که اتفاقی افتاده به در کنارش اشاره کرد و گفت: اینجا سرویس بهداشتی تهیونگ میتونی صورتتو بشوری.
به منشیش اطلاع داد که دو تا قهوه بیاره و بعدش کسی مزاحمشون نشه.
وقتی که تهیونگ داشت صورتشو خشک میکرد منشی وارد شد و دوتا فنجون رو روی میز وسط اتاق گذاشت و از در بیرون رفت.یونگی: خب خوشحالم که میبینمت چه خبر؟
تهیونگ: دفتر و شرکت جدیدت مبارک هیونگ!
بازدمش رو عمیق بیرون داد و به این فکر کرد اگه الان جونگکوک کنارش بود با شیطنت بی حد و مرزشون میتونستن اینجا رو از سکوت دربیارن.
یونگی: فکرشم نکن ته. محاله بذارم تو و اون برادر شیطون وروجکم، اینجا برای خودتون انقد آزادی داشته باشین.
تهیونگ: خوب فکرمو میخونی. اگر بود شاید این آزادی رو به دست میاوردیم.
یونگی: باورم نمیشه یه زمانی منو نامجون سر علاقه شما شرط میبستیم و خودتون قبول نمیکردین. خب وقتی قرار بود یه زمانی مثل امروز جونتون هم برای هم بدین چرا انقدر لفتش دادین؟؟
تهیونگ: هیونگ حسرتامو یادم ننداز.
به هر حال هیونگ واقعا بهت تبریک میگم ولی اومدم اینجا تا یه درخواستی ازت داشته باشم.یونگی: چی میخوای ته؟
تهیونگ: میخوام اجازه بدی کنارت کار یاد بگیرم و توی شرکتت کار کنم.
YOU ARE READING
the only Way
Fanfictionعشق یه همچین کار هایی با آدم میکنه. +دیگه شوگا و جیهوپی وجود نداره. به عنوان یونگی زندگی کن. +من باید مسئولیتم در قبال همه رو انجام میدادم. فکر کردی راحت بود؟