صبح که بیدار شد همونجا روی تخت خودشو تو بغل هوسوکی پیدا کرد که با چشمای باز داشت نگاهش میکرد. خودش رو بالا کشید و به دیواره تخت تکیه داد و به هوسوکی که داشت نگاش میکرد خیره شد.
یونگی: چرا اینطوری نگام میکنی؟
هوسوک: منتظرم ببینم واقعا از بی حواسیه یا بلد نیستی باید با دوست پسرت چطور رفتار کنی.
یونگی: چیشده مگه؟
هوسوک : چیزی یادت نرفته؟
یونگی خم شد و گونه پسر رو بوسید. دست انداخت دور گردنش و اونو نزدیکتر کشید و پیشونیشو عمیق و طولانی بوسید. هوسوک نمیدونست با حس شیرین توی دلش باید چیکار کنه. خجالت زده بلند شد و دستشو دراز کرد تا دست یونگیو بگیره و کمک کنه بلند شه.
یونگی: کسی خجالت کشیده که خودش از من بوس صبحگاهی میخواست؟
هوسوک: پاشو کم حرف بزن. باید بریم صبحونه بخوریم و خودمون رو مرتب کنیم بعدش بریم خونتون.
یونگی: ولی من...هوسوک نشست رو به روی یونگی: تو این کار رو رها میکنی.
یونگی خواست چیزی بگه که هوسوک نذاشت.
هوسوک: نمیتونم و نمیشه نداریم یونگی.من خودم کمکت میکنم و الان هم مادرت نگرانه و منتظر که ببینه دردونه اش سالمه.
یونگی: تو چطوری میخوای به من کمک کنی پسر کوچولوی من؟
هوسوک: با عشقم.بلند شو باید بریم خونه ما لباسامون بهم میخوره.
یونگی همراه هوسوک به خونه هوسوک رفتن.
پدر هوسوک با دیدن یونگی که وارد شد لبخندی زد: سلام پسرم حالت خوبه؟چرا انقد خاکی شدین؟
یونگی خجالت میکشید و سرشو انداخته بود پایین.
هوسوک : بابا اذیتش نکن شب بدی داشته.
بابای هوسوک: تو چطور؟ چشمکی به پسرش زد.
هوسوک در ثانیه سرخ شد: بس کن بابا منو چی فرض کردی؟ بیا بریم یونگی باید بری دوش بگیری.
بابای هوسوک: میتونید باهم دوش بگیرید که کمتر وقتتون تلف شه.
و دو پسر به سرعت از جلوی چشم مرد دور شدن.
هوسوک رو به روی یونگی ایستاد و کمک کرد لباسشو دربیاره.
یونگی: پیشنهاد پدرت بد نبود.هوسوک: اتفاقا بد بود چون اینجوری دوش ۵ دقیقه ای تبدیل به یه سکس نیم ساعته میشه.
یونگی: من که بدم نمیاد.
یونگی شونه بالا انداخت و هوسوک به صورتش نگاه کرد. هنوز دکمه پیرهن یونگی تو دستش بود. وقتی دید یونگی به هر جایی نگاه میکنه غیر از صورت هوسوک دلش براش ضعف رفت. با خودش فکر کرد گور بابای زمان و چونه یونگی رو گرفت و خشن بوسیدش. کوبیدش به در حموم و در رو باز کرد و هر دو رفتن داخل. هوسوک ازش جدا شد هر دو سریع لباساشون رو دراوردن و بوسه شون رو زیر دوش ادامه دادن. تقریبا یک ساعت بعد هر دو از حموم بیرون اومدن و روی زمین ولو شدن.
YOU ARE READING
the only Way
Fanfictionعشق یه همچین کار هایی با آدم میکنه. +دیگه شوگا و جیهوپی وجود نداره. به عنوان یونگی زندگی کن. +من باید مسئولیتم در قبال همه رو انجام میدادم. فکر کردی راحت بود؟