پارت ۲۰

651 104 11
                                    

گوشیش زنگ خورد. اسم نامجون روی صفحه نقش بسته بود. باید با عواقب زندگی نیمه اجبار نیمه اختیارش رو به رو میشد.

جواب داد: نیم ساعت دگ دفترم میتونیم صحبت کنیم.

هوسوک نگاش کرد. یونگی چونه دوس پسر مهربونشو بین انگشت شست و اشاره اش گرفت. آروم لباشو بوسید.

رو کرد به تهیونگ: ببرش بالا خودت و کوکی رو برسون دانشگاه بعدم برو دنبال کار ها. دیرتون نشه. اینم خودم حلش میکنم.

تهیونگ دست هوسوک رو گرفت و سری به نشونه تایید تکون داد.

انقد توی فکر بود که حتی نفهمید چطوری رسید به دفترش. به منشیش سلام کرد و اطلاع داد مهمون داره و کسی مزاحمشون نشه.

نیم ساعت بعد جین و نامجون وارد دفترش شدن و در سکوت دور میز نشستن.

نامجون: خب راستش..

جین: از کِی؟

یونگی: از این خوشم میاد که جین سریع میره سر اصل مطلب. ۶ ماه بعد اینکه پام به آمریکا رسید. البته فکر کنم خودتم بدونی‌. آهان نه راستی اونجا از اولین قتل با اسلحه ام منو شناختن.

جین: چرا؟

یونگی: نمیخوام توجیه کنم. انقد از اون موقع گذشته و انقد واقع بین هستم که بگم چه درست چه غلط انتخاب من بود. بعد از اینکه نتونستم کار پیدا کنم ناامید شده بودم. یه مدت میرفتم بار. مشروب و مواد و سیگار. مهم نبود هر چی که حواسمو پرت کنه استفاده میکردم. یک شب که مست بود یک مرد نشست کنارم. بهم آدرس یک جا رو داد. منم فکر کردم خب از این بدتر که نمیشه بهتره امتحانش کنم. رفتم کارت رو نشون دادم. کارت ویزیت و اینا نبود. کارت جوکر بود. از اولشم میدونستم اون کارت برای یه کار تمیز نیست. کارت رو که نشون دادم شناخت. انگار بهش گفته بودن من میام. همه جا رو نشونم داد. آموزشم داد. ماه ها سخت کار کردم. ورزش های سخت. شکستگی های دردناک. مدام کتک میخوردم همه جام کبود بود تا وقتی که نوبت رسید به اسلحه. میگفت کارم خیلی خوبه انگار این کار تو ذاتمه ولی یه قاتل نباید فقط رو اسلحه اش حساب کنه. قبل اون تاریخی که بهت دادن من کار میکردم. حدودا ۶ ماه بعد از ورودم. پس میشه گفت یک سال قبل اون تاریخ. ولی خب با اون اسلحه و کار های خاص شوگا معروف شد.

جین: من نبودم؟ نامجون نبود؟

یونگی: فکر میکنی ساده اس؟

نامجون: باید دووم میاوردی.

یونگی: از بیرون گود که نشستی و حرف میزنی همه چی زیادی آسونه. من مادر و برادرمو ول کردم با رویای وضعیت بهتر. بعد مسئله تهیونگ پیش اومد. هوسوک. شما. من باید حواسم به خیلی چیزا میبود. همه رو من حساب کرده بودن. من حتی غذا برای خوردن نداشتم.

جین: وقتی اسم شوگا رو شنیدم پسریو یادم اومد که یه دانشگاهو بهم ریخت بخاطر رفیقش.

یونگی: اون مربی که آموزشم میداد خیلی سختی کشید. سخت بود از یه بچه بی جون و نحیف به یه قاتل تبدیل شدن. اون کمک کرد نقطه ضعفمو نشونشون ندم. وقتی تو دستام داشت جون میداد بهم گفت فرار کن و برگرد. من ...

the only WayWo Geschichten leben. Entdecke jetzt