پارت ۱۸

681 103 36
                                    

سر هوسوک روی قلبش بود و دستش تو موهای هوسوک میچرخید.
الان وقتش بود از این آرامش لذت ببرن ولی فکر یونگی خیلی درگیر بود.
هوسوک صدای قلب یونگی رو میشنید و از لذت نوازش موهاش لبخند میزد با شیطنت کمی دستش رو روی بدن یونگی مالید که باعث شد عضلات یونگی منقبض شه و ضربان قلبش بره بالا.

●فلش بک

بعد از دو ساعت از خواب در حالی که هوسوک فقط نگاهش میکرد، بیدار شد.

یونگی: خیلی خوابیدم؟ دستت درد گرفت؟

هوسوک دستش رو تکون داد و طاق باز شد. یونگی سرش رو روی سینه اش گذاشت و هوسوک دستش ر  یکم ماساژ داد.

هوسوک: حتی اگر میشکست هم، می ارزید.

یونگی نمیدونست چی بگه پس ضربه ای به شکمش زد: زبون باز

هوسوک: آخ باشه ببخشید. باید بریم خونه. دیر شده.

یونگی یکم من من کرد: میای خونه ما؟

هوسوک: دو شبه خونه نرفتم. البته بهتر. بابام ببینه اینارو دهنمون سرویسه.

یونگی: چرا؟

هوسوک: همت میکنه شبانه ازدواج کنیم.

یونگی خندید و با خودش فکر کرد بد نیست.

هوسوک پشت فرمون نشست و هر دوشون رو رسوند خونه. وارد که شدن مادرش سمتش دوید.

مامان یونگی: چیشده دستت؟ قیافت چرا اینطوریه؟ دعوا کردین؟ هوسوک تو بگو.

یونگی: حرف منو قبول نداری؟

مامان یونگی: نه. هوسوک تو بگو.

هوسوک خندید: چیزیش نشده یکم وحشی بازی در آورد دستش زخمی شد. با کسی دعوا نکرده. زخمشم سطحیه فقط پانسمان کردم که اذیتش نکنه.

مامان یونگی: دستت درد نکنه عزیزم. تو نبودی من چیکار میکردم. به اون جغله گفتم چرا تنها اومدی گفت بهم گفته برگردم خونه.

تهیونگ و جونگکوک از پله ها پایین اومدن.

تهیونگ: من دیدم هوسوک هیونگ هست خیالم راحت بود. تازه مزاحمم بودم.

جونگکوک خندید.
یونگی نگاهی به هوسوک کرد و آروم گفت: از اولش اونجا بودی؟
هوسوک: اره

مامان یونگی: تا شام رو حاضر میکنم استراحت کنین. روز سختی بوده.

هوسوک به پدرش خبر داد و طبق معمول چشم و ابرو هایی که پدرش براش میومد حتی از پشت تلفن حس میکرد.
پدر هوسوک: خوبی؟
هوسوک: آره بابا خوبم. فکر نکنم تا حالا پسری اینو به پدرش گفته باشه ولی اره بابا خوبم. ندادم. درد ندارم. یونگی هم خوبه. فکر کنم داریم با هم کنار میایم . دیشب مست بودم ولی الان هوشیارم و چون یکم دردسر درست کرده باید کمکش کنم. وای بابا تو واقعا باعث میشی خجالت بکشم.

the only WayOnde histórias criam vida. Descubra agora