پارت ۷

636 134 23
                                    

مامان نگام کرد و گفت : نباید باهاش اینجوری حرف میزدی. به من گفته بود میخواد بره پیش هوسوک چون حالش بده و باید پروژه اش رو با جیمین تمرین کنه.

یونگی: مامان ...!

مامان: بهش بگو تهیونگ پیش توعه وگرنه وقتی بفهمه ازت متنفر میشه.

با تعجب به مامان نگاه کردم و گفتم : تو از کجا میدونی ؟

مامان: یونگی تو که فکر نمیکنی من نمیفهمم ؟ من زودتر از همتون فهمیدم جونگکوک عاشق تهیونگه. یادت نیست اون روز رفته بودن بیرون و تهیونگ توی اون زمین اسکیت خورد زمین و دستش شکست؟؟ جونگکوک اونقد ترسیده بود که تا چند ساعت هق هق میکرد و آخرم با آرامبخش خوابوندنش. وقتیم بیدار شد تا تهیونگ بغلش نکرد، آروم نشد. اون جونشم برای تهیونگ میداد ولی سرنوشت یه وقتایی خیلی نامرده.
درمورد توام دیدم که داشتی پشت تلفن بهش میگفتی پرونده ها رو برای قرارداد فردا آماده کنه.

با تعجب به مامان نگاه کردم و ناخودآگاه یه اوه از دهنم خارج شد.

مامان : جونگکوک حتی اون روزا هم که تهیونگ تازه ولش کرده بود و تو هم نبودی با من بدرفتاری نکرد.
اون روزی که تهیونگ رو با دختره دید تو بغل من زار میزد ولی همش میگفت دلش برای تو تنگ شده. اون خیلی بیشتر از سنش داره تحمل میکنه یونگی!

یونگی: ولی دست من نیست مامان. تهیونگ خودش داره از دست کوکی فرار میکنه.

مامان: امیدوارم پشیمون نشید!
انقدم سینگل جلوی من راه نرو. این دو تا فسقلیا از تو زود تر دست به کار شدن.

یونگی: هنوز زوده مامان!

مامان: خیلی زود جونگکوک چیزی میذاره تو کاسه ات که میفهمی عوارض دیر کردن چیه!

انقد آروم گفت که یونگی چیزی نشنید و وقتی با تعجب پرسید چی میگی مامان ؟ مامانش فقط لبخند زده بود.

جلوی در خونه جیمین منتظر بودم تا آقا تازه لباس بپوشه و بیاد. من موندم جیمینی که انقدر رو آرایشش حساسه چطور گی نیست واقعا؟ حالا درسته ربط زیادی نداره ولی همش حس میکنم جیمین گیه و خبر نداره. با خودم میگفتم و میخندیدم که به چند دقیقه قبل و دعوا با یونگی فکر نکنم. توی تمام این سال ها هیچ وقت با یونگی انقدر بد حرف نزده بودم ولی فکر کنم نیاز بود. داشتم با سنگ زیر پام بازی میکردم و فکر میکردم که جیمین در حالی که میدویید و تو راه سوییشرتشو میپوشید گفت: بدو کوکی بدو بدو.
دستمو کشید و منم دنبالش دوییدم. پاهام درد گرفت کشیدمش تا وایسه و نفس نفس زنان گفتم:

جونگکوک: آهای جیمین احمق چته؟؟

جیمین: سوییشرت داداشمو یواشکی کش رفته بودم که دم در منو دید میخواست ازم بگیرتش.

با تعجب نگاش کردم. این پسر آدم نمیشد. کم وسایل منو هوسوک رو برمیداشت. اینم اضافه شد.
با دلِ پر از فکر کردن راجع به وسایلای غارت شده ام محکم زدم تو سرش.

the only WayTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang