پارت ۱۷

644 131 25
                                    

بدتر از این نمیشد.
با اینکه اون مرتیکه رو سرجاش نشونده بود حالا با تهیونگی طرف بود که به مافیا بودنش شک کرده.

تهیونگ توی ماشین نشسته بود و در حال فکر.
یونگی پشت فرمون نشست.
تهیونگ نگاهی بهش کرد.
حتی لباش از هم باز نمیشد تا بتونه بپرسه این مرد کنارش کیه.

یونگی: بهش اهمیت نده حرفاش چرت و پرت محضه

تهیونگ: تو کسیو کشتی؟

یونگی:......ن.ه...

تهیونگ: پس چرا برای یه نه گفتن انقد لبات میلرزه؟

یونگی: تو حرفای اون مرتیکه رو باور میکنی؟

تهیونگ: باید چی صدات کنم؟ شوگا هیونگ یا یونگی هیونگ؟

یونگی با دست کوبید روی فرمون. یه بار دوبار

یونگی: بس کن تهیونگ دارم میگم اون مردک چرت و پرت گفت.

تهیونگ: باشه هیونگ.

نمیتونست. نمیتونست پشت فرمون بشینه. کنار کشید و پیاده شد. سیگارشو از جیبش بیرون کشید و با فندک روشنش کرد. نخ سوم که تموم شد صدای تهیونگ رو شنید.

تهیونگ: شوگا هیونگ از کی تا حالا سیگار میکشی؟

انقد مظلوم و آروم پرسید و انقدر یونگی اون سیگار مزخرف رو کشیده بود که با صداقت جواب بده.

یونگی: مدتی میشه.

تهیونگ: تو آدم کشتی؟

یونگی: شاید؟!

تهیونگ: چه بلایی سرت اومده؟ اون موقع که من و جونگکوک درد جداییمونو سر تو خالی میکردیم و حواسمون نبود تو یه هیونگ آهنی نیستی، مشغول این چیزا بودی؟ همون موقع داشتی آدم میکشتی؟ هیونگ انگار تو از همه ما تنها تری.

یونگی: اولش امیدوار بودم. گفتم درس میخونم کار میکنم درست میشه. وسطاش انقد ناامید شدم که هر شب مست از توی بار بیرون می انداختنم. من سیگار و مواد رو امتحان کردم تا یادم بره مشکلاتم. من مسئول چنتا خانواده ام با همه این مشکلاتی که خیلیاش رو تازه نمیبینید. من باید از همه مراقبت کنم. باید از هر کی که دورمونه قوی تر باشم. از همه پولدار تر. من باید اون شخصی باشم که همه ازم میترسن و اطرافیانم بهم اعتماد دارن. آدم کشتم؟ اره. خیلی بیشتر از تفکرت. اوایل حمام خون راه مینداختم اما خیلی وقته ازم فقط برای کار های تمیز استفاده میشه. الان پدر اون یونا عوضی تو لیسته. من دستور دارم بکشمش چون اون به رییس من یه ضرر بزرگ زد فقط برای اینکه من بین تو و یونا دخالت کردم. فکر کرد چون من از همه چی کشیدم کنار اینطوری نابود میشم. حتی قبل خروجم تمام رد پاهامون پاک میشد. نیاز نبود کاری کنم. من لعنتی اسلحه همرام نبود و کشتن بدون اون سخته.

تهیونگ دست روی شونه هاش گذاشت و برش گردوند تا توی بغلش بگیرتش. یونگی از سختی هاش حرف میزد. یجورایی انگار با خودش حرف میزد تا فکر های توی سرش رو مرتب کنه. تهیونگ باورش نمیشد سمبل ایستادگی دنیاشون انقد سخت شکسته. هیچکس تاحالا متوجه یونگی نبود. همه مشکلاتشونو سر یونگی خالی میکردن بدون اینکه یونگی یک بار اعتراض کنه بلکه هر بار همه اونا رو حل میکرد. همشون به یونگی تکیه کرده بودن. حق با اون بود.

the only WayWhere stories live. Discover now