جونگکوک داخل رفت و کنار جیمین و هوسوک نشست. یونگی یه کلمه هم حرف نزد. اینجا مراسم پدر دوستش بود و قرار نبود خرابش کنه پس فقط با شاتی که محکم گرفته بود خشمش رو نشون میداد. هوسوک هم نمیتونست کاری کنی پس فقط صبر کرد.
آخر مجلس بود. یونگی رفت سمت نامجون تا از طرف همه خداحافظی کنه. دستشو روی شونه اش گذاشت و نامجون نگاهشو از عشقش و مادرش گرفت.یونگی: حالش بهتره؟
نامجون: آره واقعا خوشحالم که منو بخاطر اینکه از پدرش جدا کردم مقصر نمیدونه و ترکم نکرده. احتمالا کنار مادرش زندگی کنیم. نمیخوایم مادرش تنها باشه.
یونگی: کار خوبی میکنین. جین واقعا خوب تحمل کرده.
نامجون: تو میخوای چیکار کنی؟ منو جین شاید بیایم پیش تو و ته تا درباره پول صحبت کنیم.
یونگی: چه پولی؟
نامجون : حالا که قراره خونه مادر جین زندگی کنیم دیگه نیاز نیست خونه بخریم. تصمیم گرفتیم به تهیونگ کمک کنیم.
یونگی: خیلی عالیه.
یونگی نگاهی به جین کرد و ادامه داد: من باید برم. مراقبش باش. شما دو نفر باعث میشین دلم بخواد زندگی کنم.
پشت سرش بقیه هم به نامجون تعظیم کردن و مختصر از مادر جین و جین هم خداحافظی کردن.
از مجلس ختم بیرون اومد.
کلید ماشین رو سمت هوسوک پرتاب کرد.
یونگی: جونگکوک و جیمین رو برسون ماشینم دست خودت باشه بعدا ازت میگیرم.خواست بره که صدای جونگکوک رو شنید.
جونگکوک: چیزی ازم نمیپرسی؟
یونگی ایستاد.
ناگهان برگشت و یقه ی جونگکوک رو گرفت و کوبیدش به دیوار پشت سرش : تو منو آدم حساب کردی؟جونگکوک: دروغ گفتی. گفتی از ته خبر نداری.
بعد من خودم دیدم. دیدم خبر که داری هیچ تو یه اتاق کنارت کار میکنه.یونگی: خر شدی؟
عین دیوونه ها خندید و ولش کرد.
یونگی: آره خر شدی. د آخه احمق تو این رفیقاتو ببین. تهیونگ رو ببین. مثه سگ دارن میدوئن تا پول تهیونگ جور شه. تا تو به عشقت برسی. تا تو سالم بمونی. تا اب تو دل معشوق تهیونگ تکون نخوره. یکم بزرگ شو احمق. بزرگگگگگ شو. یونگی داد زد.هوسوک سمتشون رفت و یونگی رو گرفت و عقب کشید.
جونگکوک: داد نزن. من مگه کم تلاش کردم؟ من مگه کار نکردم پول جور کنم؟ من مگه جلوی چشمام عشقم آب نشد؟ مگه زجر نکشیدم با اون دختره دیدمش؟
من مگه آدم نبودم؟یونگی: پس چه مرگته که این مسخره بازیا رو در میاری؟
رو به هوسوک گفت : برسونشون.
رفت ی جا تا فرار کنه تا تو خودش غرق شه.
هوسوک بی حرف نشست تو ماشین
جیمین هم آروم روی صندلی عقب نشست.
YOU ARE READING
the only Way
Fanfictionعشق یه همچین کار هایی با آدم میکنه. +دیگه شوگا و جیهوپی وجود نداره. به عنوان یونگی زندگی کن. +من باید مسئولیتم در قبال همه رو انجام میدادم. فکر کردی راحت بود؟