یونگی طبق ادرسی که تهیونگ داده بود داشت میگشت.
بالاخره پیداش کرد.
وارد شد و هوسوک رو دید که پشت پیشخوان بود.هوسوک: بله بفرم..
یونگی هیونگیونگی: تموم مدت تو میدونستی اینجا کار میکنه.
هوسوک: تا امروز صبح بله
یونگی سمت جیهوپ حمله کرد و یقه اش رو گرفت : توی لعنتی فکر کردی جای منو گرفتی!
هوسوک دستشو روی دستای یونگی گذاشت: مشکل جدی تر اینه که دیشب زنگ زده به صاحب اینجا گفته مجبوره بره و یه مدتی برنمیگرده.
دستای یونگی شل شد: چی؟
هوسوک: ینی حتی منم الان نمیدونم کجاس.
توی فیلم دوربینا دیدم دیشب تهیونگ اومده اینجا.یونگی آروم نشست روی صندلی : اره. ظاهرا کوکی قید تهیونگ رو زده. ولی این باعث نمیشه من یادم بره منو زدی.
هوسوک سمتش رفت و صورتش و لبش رو چک کرد. هنوز یکمی از زخم روی لبش معلوم بود ولی دردناک به نظر نمیرسید.
هوسوک: متاسفم ولی حقت بود. ببین چیکار کردی. الان اون دیگه من رو هم نداره.
یونگی دست هوسوک که روی صورتش بود هنوز رو توی دست گرفت: تنها نیست. کار جینه.
هوسوک: چی؟
یونگی: مطمئنم جین هیونگ تا فهمیده تهیونگ اومده اینجا فراریش داده. اون طرفدار جانگکوکه و بدجور میخواد حال ما رو بگیره.
هوسکک لبخند زد و دستش رو بیرون کشید و سر کارش برگشت.
هوسوک: حالا خیالم راحت تره.
یونگی اعتراضی صداش زد: هوسوکاااا...
هوسوک: جانم
وقتی به زبون اورد فهمید چی گفته. خودشم تعجب کرده بود و یونگی ساکتم کمکی بهش نمیکرد. سعی کرد خودشو بزنه به اون راه. این تماس ها حواسشو پرت کرده بود.
هوسوک: نمیگی هیونگ؟
یونگی: آه..ام..کمکم کن پیداش کنم.
هوسوک: کاری از من برنمیاد.
یونگی: تو قبل رفتن من از همه بهم نزدیک تر بودی و حالا انقد شدی رقیبم. انقدر دوسش داری؟
هوسوک خودشو با قفسه ها مشغول کرد ولی یونگی نمیدونست چرا داره همچین سوالی میپرسه دنبالش رفت.
یونگی: با توام. انقد دوسش داری؟ از من برات مهم تره؟ نمیبینی چجوری سعی دارم زیر این همه فشار همه چیز رو مدیریت کنم؟ نمیبینی چقدر سر و کله زدن با همه این بچه ها و همه مشکلات و همه این بهم ریختگی های مزخرف چقد سخت؟ حداقل تو دیگه نه. تو انقد اذیتم نکن.
هوسوک: دوسش دارمیونگی. برام عزیزه. تو موقع رفتنت اونو سپردی به من. منی که وسط همه مشکلات وقتی تو خواستی گفتم باشه. چون تو خواسته بودی. تو ول کردی رفتی و من مجبور شدم جای تو رو بگیرم و حواسم به همه چی باشه. شد برادرم. هردوشون. جونگکوک و جیمین. فکر میکنی راحت بود؟ جونگکوک وقتی تهیونگ عقب کشید یه قطره هم اشک نمیریخت. هر شب میرفت روی اون تپه لعنتی شهر رو نگاه میکرد. حتی اسمتم نمیاورد. من وسط مشکلات فاکی خودم تمام مسئولیت های تو رو گردن گرفتم که تو بری. حالا میای جلوی من میپرسی دوسش دارم؟ منو چی فرض کردی یونگی؟ سنگ؟ یه بار دنبالش رفتم روی اون تپه.
YOU ARE READING
the only Way
Fanfictionعشق یه همچین کار هایی با آدم میکنه. +دیگه شوگا و جیهوپی وجود نداره. به عنوان یونگی زندگی کن. +من باید مسئولیتم در قبال همه رو انجام میدادم. فکر کردی راحت بود؟