جونگکوک سرشو داخل اتاق کرد و با ناله گفت : هیونگ زود باش دیر شد.یونگی: نمیتونم این پاپیون لعنتی رو ببندم. اخه چرا هوسوک اینجا نیست؟
جونگکوک پوفی کشید و سمت هیونگش که بدون هوسوک یه دست و پا چلفتی کامل میشد رفت و پاپیون رو براش تنظیم کرد.
سریع از اتاق بیرون رفتن. کیف مادرشو برداشت و به اون دو تا بچه نگاه کرد که حتی الانم بیخیال نمیشدن.
تهیونگ بوسه ای روی لپ جونگکوک زد.یونگی: حالمو بهم میزنین. بیاین بریم.
مادرشون سوار ماشین شد. جونگکوک بیرون رفت ولی تهیونگ کنار هیونگش وایساد: هیونگ چرا وقتی هوسوک هیونگ نیست انقد حسود میشی؟
یونگی بعد از قفل کردن در سمت تهیونگ برگشت: چون صدای ناله هاتون دیشب نذاشت بخوابم و میبینم این همه رابطه کار خودشو کرده و جونگکوک دیگه لنگ نمیزنه.
تهیونگ: چون دیشب نکردمش فقط یه معاشقه مختصر بود وگرنه...
یونگی: باشه باشه خفه شو.
تهیونگ خندید و کنار جونگکوک عقب نشست و به محض سوار شدن بیبی لوسش سرشو توی سینه اش قایم کرد و تهیونگ هر جایی رو که میتونست نوازش میکرد. وقتی رسیدن هنوز کسی نیومده بود.
مادرش نگاه با استرسی به خونه انداخت: مطمئنی یونگی؟
یونگی دست مادرشو توی دستاش گرفت: نمیدونم واقعا چه اتفاقی افتاده شاید تا آخر عمرمون نفهمیم چرا تمام این اتفاق ها افتاد ولی اون واقعا آدم خوبیه شاید حتی من آدم بدتری باشم ولی مامان تمامش انتخاب خودم بوده. من اصلا بچه خوبی برات نبودم. میدونم هنوزم دلت صاف نشده اما من عاشقتم و اون مرد خیلی بهت احترام میذاره هوم؟ بیا ببخشیمش. اونم کاریو کرده که فکر میکرده درسته.
مادرش با غم سری تکون داد. باید با گذشته رو به رو میشد. باید قبول میکرد پسرش یه قاتله. باید قبول میکرد اون مرد تقصیری در هیچ کدوم اتفاقات نداره. اون فقط به روش خودش از بقیه محافظت کرده. اون کسیه که به شیوه غلط بچه هاشو زنده و شاد نگه داشته. از ماشین پیاده شد. جونگکوک و تهیونگ پشت سرش پیاده شدن و سمت در رفتن. یونگی قبل باز کردن در بهشون اشاره کرد آروم باشن. وقتی وارد شدن بی صدا با هوجین سلام و احوال پرسی کردن.
زن هنوزم اون پسر که همیشه لبخند میزد رو یادش بود. هوجین وقتی زن رو دید به یاد اولین غذایی که تونست توی یه خونه گرم بخوره افتاد و چشماش پر از اشک شد. زن رو توی بغلش کشید و سعی کرد بوی اون همه محبت رو بازم نفس بکشه. زن حالا مطمئن تر بود. این مرد همون پسریه که وقتی بهش محبت کرده بود لبخند بی نظیر چشماش رو دیده بود. زن دستش رو پشت کمر پسر کشید. هوجین با خوشحالی از زن جدا شد و اونا رو به سمت سالن هدایت کرد و جیغ ته یانگ رو شنید.
YOU ARE READING
the only Way
Fanfictionعشق یه همچین کار هایی با آدم میکنه. +دیگه شوگا و جیهوپی وجود نداره. به عنوان یونگی زندگی کن. +من باید مسئولیتم در قبال همه رو انجام میدادم. فکر کردی راحت بود؟