پارت ۱۳

627 119 25
                                    

نور آفتابی که از شیشه میزد اذیتش میکرد. چشماش رو با دست مالید. یکم تکون خورد که پسر تو بغلش محکم تر بغلش کرد.

یونگی اروم در گوشش زمزمه کرد: هوسوک

هوسوک خودشو توی سینه یونگی قایم کرد: هوووم.

یونگی: صبح شده باید بریم خونه.

هوسوک: یکم دیگه.

یونگی آروم موهای هوسوک رو نوازش میکرد و این باعث میشد هوسوک حتی بخواد هم نتونه از یونگی جدا شه.

یونگی: دیر میشه. هم تو کار داری هم من. میدونی؟ شبا مهم نیست کی باشیم ولی وقتی صبح شد باید همون آدمای فداکار و قهرمان باشیم.

هوسوک سرش رو برداشت و با حرکتش تایید کرد.

یونگی بهش لبخند زد و موهاش رو با دست عقب برد ولی بازم ریخت تو صورتش. خنده اش گرفته بود.

یونگی : من میشینم پشت فرمون. تو خسته و خواب آلودی کار دستمون میدی.

اول هوسوک رو رسوند خونه.
...........................
آروم در رو باز کرد و وارد خونه شد.
پدر هوسوک: برای اومدن دیره و برای رفتن زود. قیافه ات میگه تازه اومدی.

هوسوک: حالش خوب نبود.

پدرهوسوک: بهتره؟

هوسوک: فکر میکنم.

پدر هوسوک: به قیافه ات میخوره جای خوبی خوابیده باشی.

هوسوک: تو ماشین.

پدر هوسوک: پس حتما...

هوسوک: میرم دوش بگیرن باید برم سر کار.

سریع از جلوی چشمای پدرش فرار کرد.

پدر هوسوک زیر لب خندید و زمزمه کرد: امان از دست این بچه ها
.....................

در رو آروم باز کرد و وارد شد. وسایل قهوه رو آماده کرد. صبحونه درست کرد.
مامان یونگی: دیشب خونه نیومدی.

یونگی ترسیده برگشت: من بچه نیستم.

مامان یونگی: خبر بدی بد نیست.

یونگی: چشم خبر میدم.

جونگکوک هم بیدار شد و اومد پایین.
به من نگاهی کرد و آروم سلام کرد. نشنیده گرفتم.

مامان : فکر میکردم مشکلاتتون رو حل کردید.

جونگکوک: من صحبتی با دروغگو ها ندارم.

the only WayWhere stories live. Discover now