نور آفتابی که از شیشه میزد اذیتش میکرد. چشماش رو با دست مالید. یکم تکون خورد که پسر تو بغلش محکم تر بغلش کرد.
یونگی اروم در گوشش زمزمه کرد: هوسوک
هوسوک خودشو توی سینه یونگی قایم کرد: هوووم.
یونگی: صبح شده باید بریم خونه.
هوسوک: یکم دیگه.
یونگی آروم موهای هوسوک رو نوازش میکرد و این باعث میشد هوسوک حتی بخواد هم نتونه از یونگی جدا شه.
یونگی: دیر میشه. هم تو کار داری هم من. میدونی؟ شبا مهم نیست کی باشیم ولی وقتی صبح شد باید همون آدمای فداکار و قهرمان باشیم.
هوسوک سرش رو برداشت و با حرکتش تایید کرد.
یونگی بهش لبخند زد و موهاش رو با دست عقب برد ولی بازم ریخت تو صورتش. خنده اش گرفته بود.
یونگی : من میشینم پشت فرمون. تو خسته و خواب آلودی کار دستمون میدی.
اول هوسوک رو رسوند خونه.
...........................
آروم در رو باز کرد و وارد خونه شد.
پدر هوسوک: برای اومدن دیره و برای رفتن زود. قیافه ات میگه تازه اومدی.هوسوک: حالش خوب نبود.
پدرهوسوک: بهتره؟
هوسوک: فکر میکنم.
پدر هوسوک: به قیافه ات میخوره جای خوبی خوابیده باشی.
هوسوک: تو ماشین.
پدر هوسوک: پس حتما...
هوسوک: میرم دوش بگیرن باید برم سر کار.
سریع از جلوی چشمای پدرش فرار کرد.
پدر هوسوک زیر لب خندید و زمزمه کرد: امان از دست این بچه ها
.....................در رو آروم باز کرد و وارد شد. وسایل قهوه رو آماده کرد. صبحونه درست کرد.
مامان یونگی: دیشب خونه نیومدی.یونگی ترسیده برگشت: من بچه نیستم.
مامان یونگی: خبر بدی بد نیست.
یونگی: چشم خبر میدم.
جونگکوک هم بیدار شد و اومد پایین.
به من نگاهی کرد و آروم سلام کرد. نشنیده گرفتم.مامان : فکر میکردم مشکلاتتون رو حل کردید.
جونگکوک: من صحبتی با دروغگو ها ندارم.
YOU ARE READING
the only Way
Fanfictionعشق یه همچین کار هایی با آدم میکنه. +دیگه شوگا و جیهوپی وجود نداره. به عنوان یونگی زندگی کن. +من باید مسئولیتم در قبال همه رو انجام میدادم. فکر کردی راحت بود؟