گوشیش زنگ خورد: شوگا خواسته براش آدرس پیدا کنن.
هوسوک: آدرس کجا؟
مرد: نمیدونم فقط این شماره رو داده.
هوسوک بعد شنیدن شماره لعنتی فرستاد. اون شماره جونگکوک بود.
هوسوک: برو کمکش
مرد: اما من که واسه اون مردم.
هوسوک: توی لعنتی قرار بود بمیری تا شوگا از اون وضعیت فرار کنه ولی چی شد؟ یه عالمه جنازه به اسم انتقام تو گذاشت رو دستمون. قرار بود از قاتل بودن دست بکشه حرفه ای ترش کردی. اونجا مطمئنا منتظرشن. نمیدونم صورتتو بپوشون. اسلحه ات رو عوض کن. هر کاری کن نشناستت ولی میری کمکش. اونو یک نفره وسط میدون ول نکن یادت نره چه قولی بهم دادی.
مرد: اگه انقد عاشقشی چرا جلوشو نگرفتی؟
هوسوک: تو که میدونی وقتی فهمیدم که آزمون رو گذرونده بود. تو قرار بود نقشه فرارش باشی که گند زدی. زودتر برو انقد با من بحث نکن.
مرد تلفن رو قطع کرد. وقت نداشت. سمت یکی از اون مغازه هایی رفت که میدونست اسلحه میفروشن. یه اسلحه ساده با دو تا خشاب اضافی خواست. پولش رو پرداخت کرد. ادرس رو تو جی پی اس ماشین زد و راه افتاد. اون بچه چیزی بیشتر از شاگرد بود براش. وقتی هوسوک با درد بهش التماس کرده بود تا پسر رو نجات بده ولی راهی براشون نبود، ازش خواست حداقل خیلی خوب آموزشش بده. هوسوک نماینده رئیس بود. کسی که هیچکس نمیشناختش و نمیدونست وجود داره. حتی از خود رئیس هم رئیس تر بود. تنها چیزی که هوسوک رو به زانو درمیاورد این پسر رنگ پریده لاغر بود که اون اوایل حتی نمیتونست اسلحه رو توی دستش بگیره. وقتی رسید صدای شلیک میومد. از پشت ساختمون وارد شد. چند تا شونو از پا دراورد.
وقتی آدمای کنار مرد رو انداخت شوگا بهش نگاه کرد ولی حرفای پدر یونا حواسشو پرت کرد. فرصت رو غنیمت شمرد و فرار کرد و از اونجا خارج شد.
هوسوک وقتی وارد خونه شده بود آریانا رو دیده بود که با اسلحه وایساده. اوضاع خراب بود پس. از خونه بیرون زد. تمام مدت منتظر به صفحه گوشی قدم میزد تا پیام مرد رو دید که خبر از حال خوب یونگی میداد. خیالش راحت شد یک ربع بعد گوشیش زنگ خورد. تهیونگ بود که بهش گفته بود برگرده خونه.هوسوک: جای مخفی قشنگی داری.
یونگی ترسیده به منبع صدا نگاه کرد که هوسوک رو دید.
یونگی: از کجا آدرس اینجا رو میدونی؟
هوسوک: از اول هم از جاهای متروکه خوشت میومد که خودت درستش کنی. همیشه نگات میکردم که چجوری کلاس متروکه رو مرتب میکردی برای خودت. بعد از تو جات میرفتم اونجا. الان ک برگشتی کجا رو داری غیر اینجا که برگردی هان؟
یونگی: از من نمیترسی؟
هوسوک: چرا؟ چون برادرتو نجات دادی؟ نچ بهت افتخار میکنم.
BINABASA MO ANG
the only Way
Fanfictionعشق یه همچین کار هایی با آدم میکنه. +دیگه شوگا و جیهوپی وجود نداره. به عنوان یونگی زندگی کن. +من باید مسئولیتم در قبال همه رو انجام میدادم. فکر کردی راحت بود؟