دستای ته یانگ شل شد و کامل روی هوجین خوابید. هوجین کل گردن ته یانگ رو مورد عنایت قرار داد. بوسه هاش رو سمت گوش ته یانگ هدایت کرد و اروم زمزمه کرد: آروم باش ته یانگی. من اینجام.
ته یانگ پیشونیشو به شونه هوجین تکیه داد. چند ثانیه نفس کشید.
اروم
عمیق
هوسوک اون بیرون بود.
هوجین کسی بود ک رهاش کرده بود.
یونگی درد میکشید.
همشون در خطر بودن.بی هیچ حرفی بلند شد تا سمت حموم بره.
هوجین: ته یانگ
ته یانگ نفس عمیق کشید و بی اینکه برگرده خواست وارد حموم شه.
هوجین: ته یانگ.
عصبی بود. خیلی سعی کرده بود اروم شه. خیلی سعی کرده بود واکنش بدی نشون نده.
ته یانگ: ته یانگ چی؟ ته یانگ کیه؟ ته یانگ کدوم خریه الان؟ هوسوک اون بیرونه. شوگا داره جون میده. بعد تو میگی ته یانگ؟ روت میشه اسممو بیاری؟ تو مُردی لعنتی. مُردی. الان برگشتی و داری دوباره یادم میاری چقد بهت نیاز دارم ولی خوابیدی رو اون تخت و اسممو صدا میکنی. من نمیخوامت هوجین. من برنمیگردم. من نمیخوام یه بار دیگه اشتباه کنم. رو کارت تمرکز کن. بعد پیدا شدن هوسوک هم هر کاری خواستی بکن ولی دیگه انقد راحت اسممو به زبون نیار. تو فقط یه اسم صدا میکنی اما هر بار قلب من خورد تر میشه.
هوجین دهنشو باز و بسته میکرد. دنبال ی جمله میگشت از خودش دفاع کنه ولی الان وقتش نبود.
ته یانگ وارد حموم شد و به تصویر خودش تو اینه خیره شد. رد بوسه های هوجین قرمز شده بود. با مشت به آینه کوبید. هوجین هنوزم ضعف داشت ولی خودشو به هر سختی ای که بود به پشت در رسوند و به در کوبید.هوجین: باشه اروم باش. من دگ هیچی نمیگم. اصلا هر چی تو بگی. دیگه سمتت نمیام. من بعد پیدا شدن هوسوک میرم. تو فقط اروم باش لعنتی. اشکاش میریخت و به در میکوبید. دستاش درد گرفت. ته یانگ با درد دستشو شست و از حموم بیرون اومد. هوجین سریع دستشو نگاه کرد و نشوندش تا شیشه ها رو دربیاره. به سختی جعبه کمک های اولیه رو اورد و اروم شیشه ها رو دراورد و پانسمان کرد. حرفی نزد و خودش رفت دوش بگیره. یه ساعت بعد هر دو در سکوت صبحانه خوردند. چند جای دیگه رو چک کردند تا شب شه و برن به داروخونه ها و مطب ها.
....................
یک هفته میگذشت و اونا هیچ نشونه ای نداشتن. کم کم داشتن نا امید میشدن. همه شهر رو گشته بودن. آریانا وقتی بیدار شد متوجه شد که یونگی نیست. پس صبحونه اش رو خورد و شروع کرد به گشتن. همه در حال چک کردن جاهایی بودن که فکر میکردن هوسوک میره. شب شده بود و یونگی برای اینکه بتونه بقیه چیز ها رو فراموش کنه و فقط دنبال هوسوک بگرده مشروب خورده بود اما از دستش در رفته رود و مست کرده بود. یکم کنترل راه رفتنش براش سخت بود و مدام به دیوار ها میخورد. هر کسیو میدید ک صورتشو پوشونده، میگرفت و برمیگردوند و بهش زل میزد تا وقتی بتونه چهرشو تشخیص بده. بعد مست و داغون تعظیم میکرد که مزاحمشون شده. از نیمه شب گذشته بود. لبه جدول خیابون نشسته بود و بطری الکلی که خرید بود رو سرکشید. خواست بلند شه که یکی جلوشو گرفت و بخاطر مستی بیش از حد نتونست تعادلشو حفظ کنه.
BẠN ĐANG ĐỌC
the only Way
Fanfictionعشق یه همچین کار هایی با آدم میکنه. +دیگه شوگا و جیهوپی وجود نداره. به عنوان یونگی زندگی کن. +من باید مسئولیتم در قبال همه رو انجام میدادم. فکر کردی راحت بود؟