یونگی که تا اون لحظه داشت نگاهم میکرد با دیدن اشکم دویید سمت من.
یونگی: چرا زودتر صدام نکردی که حالا بیام و اینجوری ببینمت؟
جونگکوک: تو...عه...لعنتی...نشنیدی....
رفتم تو بغلش دستشو لای موهام میکشید.
یونگی: ببخشید. ببخشید. کوکی گریه نکن الان اینجام خب ؟ همه چی رو درست میکنم گریه نکن فقط.
با کمک بچه ها سوار ماشین شدم. نفهمیدم یونگی چی به هوسوک و جیمین گفت که همرامون اومدن.
لحظه اخر که یونگی ماشینشو روشن کرد دیدم اون داره خیره نگاهم میکنه.یونگی: چه خبر بچه ها؟ حتما تحمل این بی اعصاب غر غرو بچه ننه رو نداشتین.
دلتنگ تر از این بودم که جوابشو بدم.
جیمین: نه یونگی هیونگ کوکی عالیه فقط دلش خیلی برات تنگ شده بود.
هوسوک: فکر نمیکنین باید بیشتر به اطرافیانتون اهمیت بدین که حداقل جرئت کنه از پشت تلفن بهتون بگه نیاز داره ببینتتون؟
یونگی: تقصیر منه کوکی رو لوس کردم ولی واقعا امکانش نبود. من یه مسافرت کاری بودم و تا خودمو به اینجا برسونم سخت بود. خب کوکیا من نمیخوام توجیه کنم فقط میتونم بگم متاسفم.
یونگی هوسوک و جیمین رو رسوند خونه. منتظر بودم بریم خونه ولی راهی که یونگی میرفت راه خونه نبود
ایستاد و پیاده شد.
اومد سمت من. دید پیاده شدم.
بدون هیچ حرفی به شهر زیر پاش خیره بود.یونگی: وقتی گفتم صدام کن واسه رفع دلتنگی بود نه مسئله به این مهمی.
از پشت بغلش کردم و سرمو گذاشتم رو شونش گریه کردم. یونگی دستامو نوازش میکرد.
یونگی: کارمو میخوام منتقل کنم اینجا. رفته بودم با کمپانی هماهنگ کنم. میدونستم عاشقی باید میومدم. الان میتونم برگردم پس تو باید قوی باشی. باشه کوکی؟
سرمو بالا پایین کردم.
برگشتو بغلم کرد.یونگی: خیلی اذیت شدی نه؟
جونگکوکدلم شکسته یونگی هیونگ.
یونگی: میدونم پسر خل و چل پس بالاخره عاشق شدی. بهت گفته بودم نمیتونی ازش فرار کنی.
از بغلش جدام کرد و زد پشتم و برگشتیم خونه.
مامان سر از پا نمیشناخت که پسرش برگشته و غذاهای خوشمزه ای درست کرده بود. وقتی یونگی هیونگ سر میز شام گفت میخواد برگرده سئول مامان دیگه از خوشحالی نزدیک بود گریه اش بگیره.
یونگی هیونگ درسشو با مدرک بازرگانی از یه دانشگاه خوب تموم کرده بود و چند وقتی خارج از کره داشت برای یه شرکت بزرگ کار میکرد و حالا به نظر میرسه قرار بود یه شعبه توی سئول برای خودش بزنه.
شب موقع خوابیدن داشتم به اون فکر میکردم که دیدم در باز شد و یونگی با بالشت و پتوش اومده تو اتاق منو زد کنار و روی تخت خوابید.
با تعجب نگاش میکردم که با چشمای بسته گفت اومدم چون عادت بغل کردنتو میشناسم میدیدم عادت کردی تو بغلش بخوابی.
راست میگفت عادت کرده بودم شبایی که برای کنکور درس میخوندیم توی خونه ما یا اونا توی تخت با هم بخوابیم.
شاید اونجا بود که عاشقش شدم نمیدونم حتی شاید شروعی نداشته از ازل دل من برای اون عوضی میتپید.
آروم رفتم تو بغل یونگی و سعی کردم آروم نفس بکشم. خیلی وقت بود درست نخوابیده بودم.
یه هفته ای از اومدن یونگی میگذشت. صبحا منو میرسوند دانشگاه بعد میرفت دنبال جایی برای اجاره کردن تا شرکتشو تاسیس کنه.
YOU ARE READING
the only Way
Fanfictionعشق یه همچین کار هایی با آدم میکنه. +دیگه شوگا و جیهوپی وجود نداره. به عنوان یونگی زندگی کن. +من باید مسئولیتم در قبال همه رو انجام میدادم. فکر کردی راحت بود؟