نور آفتاب اذیتش میکرد نمیذاشت بخوابه.
براش عجیب بود.
هیچ وقت صبح ها آفتاب توی چشماش نبود.
آروم چشماش رو باز کرد.
اینجا که اتاق مشترکش با خواهر و برادرش نبود.
اینجا اتاق جونگکوک بود.
اطراف رو نگاه کرد.
تنها بود.
نگاهش به تن بی پیرهنش افتاد ولی شلوارش پاش بود.
یعنی کسیو نکرده بود؟
اخرین چیزی که یادش بود صحنه رقصش و شاید یکمی از یونگی...
اروم سرشو که درد میکرد با دستاش ماساژ داد و از اتاق بیرون اومد.
رو به روی اتاق یونگی ایستاد صدایی نمی اومد
اروم از پله ها پایین رفت.مادر جونگکوک: سلام صبح بخیر هوسوک حالت چطوره؟
هوسوک: سلام خاله حال شما چطوره؟
پس بچه ها کجان؟مادر جونگکوک: یونگی که سر کاره جونگکوک هم با تهیونگ تو اتاق یونگی ان.
این پسرا خیلی پررو ان. صبح کلی از یونگی کتک خوردن بازم فایده نداشت. مثل خرس خوابیدن.
بیا بیا بشین صبحونه و سوپ خماری درست کردم براتون.چشمکی به هوسوک خجالت کشیده زد و هوسوک هم پشت میز نشست.
با قرار گرفتن کاسه سوپ جلوش و یکم خوردنش به وجد اومد.هوسوک: اوه خاله این خیلی خوشمزه اس
مادر جونگکوک: نوش جونت پسرم. از کیک و خوراکیا برات گذاشتم خواستی بری خونه با خودت ببر .
هوسوک: اوه ممنون
هوسوک بعد از تموم کردنش از مادرجونگکوک تشکر کرد و سمت اتاق یونگی رفت.
آروم در رو باز کرد که بیدارشون نکنه ولی با دیدنشون اونم در حالتی که سر جونگکوک روی سینه برهنه ته بود و موهاشو نوازش میکرد عصبی شد پرید روشون و شروع کرد به زدن.
تهیونگ در حالی که سعی داشت از جونگکوکش محافظت کنه گفت: اهای هیونگ چته ؟ اون از یونگی که صبح زدمون اینم تو!
هوسوک: اصلا شما به چه حقی لختین؟ کی کیو میکنه؟؟
جونگکوک سرخ شد و تهیونگ با غرور گفت:معلوم نیست؟
هوسوک: بچه ها برام سوال شد که اگه من با یونگی بخوابم کی کیو میکنه؟
جونگکوک: یعنی میخوای بگی نفهمیدی دیشب کی کیو میکنه؟
هوسوک: هان؟
جونگکوک: باز تو یادت رفت؟
اون عوضی چقد مشروب به خوردت داده که اینجوری یادت رفته؟ اصلا رد های روی گردنتو ندیدی هان؟هوسوک سریع سمت آینه دوید. متعجب سعی داشت به یاد بیاره چه اتفاقی افتاد ولی جونگکوک بهش مهلت نداد : دیشب یونگی تو رو برد بالا نمیدونم چیکارت کرده ولی صبح یه گرگ زخمی با چشمای سرخ بود. راستشو بگو کرده بودیش به غرورش برخورده بود؟؟
هوسوک: شوخی میکنی؟ ولی من صبح بیدار شدم شلوار پام بود تازه دردم ندارم.
تهیونگ: یونگی هم لنگ نمیزد.
احتمالا فقط برای هم خوردین!
چشمکی زد و ادامه داد: تازه بعدشم هیونگ مهربونم لباس تنت کرده. اوه چه عاشقانه!
YOU ARE READING
the only Way
Fanfictionعشق یه همچین کار هایی با آدم میکنه. +دیگه شوگا و جیهوپی وجود نداره. به عنوان یونگی زندگی کن. +من باید مسئولیتم در قبال همه رو انجام میدادم. فکر کردی راحت بود؟