هفت:شروع يك كابوس

655 111 197
                                    

سلامممم به خوشگلاي عمو😍
چطوريد گوگولا؟
گايز من اين فف رو +١٨ كردم چون ممكنه توي بعضي از پارت ها چيز هايي بنويسم كه براي هر سني مناسب نباشه و بعضي ها اذيت بشن.
پس...آره ديگه مراقب باشيد😁😂❤️

______________________

جنسن با صداي بحث هاي بلند پدر و مادرش از خواب بيدار شد.

چشم هاش رو آروم باز كرد و اونها رو ماليد تا ديد تار اش بهتر بشه.

خميازه ايي كشيد و به خودش كش و قوسي داد.

اين بحث ها براش عادي شده بود.

چند سالي ميشد كه با صداي دعواي خانواده اش بيدار نشده بود اما اين براش عادي بود.

از بچگي هيچ وقت اون خانواده دوست داشتني و عاشق رو نداشته.

اين فقط چيزي بود كه رسانه ها،شركا و دوست هاي پدرش ميديدن.

خانواده اون مثل يه درخت بود كه از داخل كاملا خشك شده بود و فقط يه تبر كافي بود تا فرو بريزه.

جنسن فهميد كه اون تبر رو خودش زده.

با همون حرف هايي كه چند شب پيش بعد از مهموني بالماسكه به مادرش زد.

اون نفس عميقي كشيد و سعي كرد ضربان تند قلبش رو آروم كنه.

به اين فرياد ها عادت كرده بود اما براش عادي نشده بود.

هر وقت پدر و مادرش با هم دعوا ميكردن،احساس ميكرد كه يه پسر پنج ساله اس كه از ترس صداي بلند اونها به اتاقش پناه ميبره.

هميشه از صداي بلند ميترسيد و نميتونست كاريش بكنه.

نفس عميقي ديگه ايي كشيد و بعد،از روي تخت اش اومد پايين.

رفت توي دستشويي و به خودش توي آيينه نگاه كرد.

بالاخره بعد از چند شب تونسته بود از شر كابوس هاي مزخرف اش خلاص شه و راحت بخوابه كه اينطور بيدار شد.

كابوس هايي كه از شبي كه توي خرابه خودش رو پيدا كرده بود ولش نميكردن و توي ذهنش مونده بودن.

با كلافگي نفس اش رو بيرون داد و چشم هاش رو بست.

بعضي وقت ها آرزو ميكرد كاش ميتونست يه چمدون كوچيك ببنده و از نيويورك فرار كنه.

دور از خانواده اش،دانشگاهش و همه دوست هاي عوضي اش.

ولي نميتونست.

with love,gun[cockles]Where stories live. Discover now