چهل و يك:خاطرات

283 60 54
                                    

هي گايز :)
حالتون چطوره؟
خب من ميخواستم بگم كه فقط دو يا سه پارت ديگه به تموم شدن فف مونده و بعد از اون داستان تموم ميشه.
راستش رو بخوايد توي فكر بودم كه حدود ده پارت ديگه داستان رو ادامه بدم ولي با وضع وت و كامنت هايي كه داستان داره برام راحت تره كه زودتر تمومش كنم ؛)
(قصدم از اين حرف اين نيست كه ازتون بخوام وت و كامنت بذاريد چون پارت هاي قبل گفتيد كه اگه دوست داشته باشيد اين كار رو ميكنيد من هم ديگه مخالفتي نكردم:) )
ولي از همه اونهايي كه كامنت ميذارن و وت ميدن ممنونم و دليل اينكه تا الان هم داستان رو ول نكردم شما بوديد🥺❤️

همين ديگه:)

اميدوارم از اين پارت لذت ببريد.

-مري-

___________________

-خب دكتر "جونيور"... به نظر مياد تو بردي.
اليزابت در حالي كه در دفتر مرد رو باز ميكرد گفت.

رابرت در حالي كه داشت چيزي روي برگه مينوشت،لبخند يه وري زد:اوه...من هميشه ميبرم...

سرش رو بالا گرفت و به اليزابت نگاه كرد:اما اين بار داري درباره چي حرف ميزني؟

زن خنده كوتاهي كرد و در دفتر رو بست.

به سمت صندلي چرمي مشكي جلوي ميز رابرت رفت و روش نشست:درباره اين حرف ميزنم كه...كراشينگ ميخواد يه هفته ديگه هم برگرده به "دنيا".

با شنيدن اين حرف،لبخند رابرت جاش رو به حالت غافلگيري داد:شوخي ميكني؟

اليزابت سرش رو به نشونه منفي تكون داد:به نظر مياد داره ازش لذت ميبره.

خنده ناخودآگاهي از دهن رابرت بيرون اومد.

سرش رو كج كرد و روان نويس آبي رنگش رو روي ميز قرار داد.

with love,gun[cockles]Where stories live. Discover now