بيست و يك:براي لو نرفتن

655 111 282
                                    

سلام گايز :]
حالتون چطوره؟
ميخواستم ازتون تشكر كنم بابت وت ها و كامنت هاي قشنگتون كه هميشه بهم انرژي ميده تا پارت بعدي رو بنويسم😍
هميشه تك تكشون رو ميخونم و كلي واسشون ذوق ميكنم*-*
ممنونم😍❤️

بوس بوس

-مري-

___________________________

صداي شليك گلوله ايي،كوچه رو براي لحظه ايي،از سكوت خودش بيرون كشيد.

چند لحظه بعد،در خونه باز شد و جك اندرسون با حالتي آشفته ازش بيرون اومد.

به اطراف نگاه كرد تا مطمئن بشه كسي اونجا نيست.

خيابون خلوت بود.

در حالي كه داشت نفس نفس ميزد سرش رو گرفت پايين و به اسلحه توي دستش نگاه كرد.

دستي كه داشت ميلرزيد.

اون چيكار كرده بود؟

برگشت و به در نيمه باز خونه ايي كه جلوش بود نگاه كرد.

خون تازه،كم كم داشت از بدن جرد روي فرش ميريخت.

-اوه خداي...
جك با صداي لرزوني گفت.

دستشو محكم گرفت جلوي دهنش تا صداي اضافي ازش بيرون نياد.

اون الان يه آدم بي گناه رو كشته بود.

جك ممكن بود يه عوضي باشه.

اما اون يه قاتل نبود.

حدااقل تا الان.

اونقدر مست بود كه تازه داشت ميفهميد چه اتفاقي افتاده.

اون دنبال ميشا بود.

ولي حالا جنازه جرد بود كه روي زمين افتاده بود.

يعني...

جك يه آدم رو كشته بود فقط براي اينكه گير نيوفته؟

هنوز نميتونست باور كنه.

به خودش اومد.

آستين كت اش رو،روي دستش كشيد و باهاش دستگيره در رو پاك كرد.

بعد در رو نيمه باز گذاشت و ازش فاصله گرفت.

دوباره به اسلحه ايي كه توي دستش جا خوش كرده بود خيره شد.

اونقدر محكم گرفته بودش كه دستش به سفيدي ميزد.

دستش رو برد سمت گوشي اش كه توي جيب اش بود و درش آورد.

with love,gun[cockles]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt