شانزده:روح

654 110 177
                                    

هي گاااايز
چطوريد؟
ميدونم بابت پارت قبلي كلي فحش خوردم😂
عيبي نداره قصدمم همين بود😁
*فحش هاي بيشتري ميخورد*
ولي روال داستان اينه و بايد پيش بره :(
آره خلاصه اينكه لاو يو عال و اينا😂❤️

بوس بوس

-مري-

______________________

ميشا در حالي كه به ديوار تكيه داده بود،به نقطه ايي نامعلوم روي زمين خيره بود.

بطري مشروبش رو بالا آورد و قلوپ ديگه ايي ازش خورد.

قطره ايي آب روي سرش ريخت و باعث شد سرش رو بالا بياره.

اون توي پناهگاهي بود كه با جرد ساخته بودن.

قطره ديگه ايي روي پيشونيش ريخت.

بدون توجه بهش،دوباره سرش رو پايين گرفت.

اونجا سرد بود ولي با حجم مشروبي كه ميشا نوشيده بود،تقريبا چيزي رو احساس نميكرد.

آخرين قلوپ رو خورد و بطري خالي رو روي زمين سر داد.

مطمئن نبود چند روزه كه اونجاست.

يه روز؟يه هفته؟يه ماه؟يا شايد هم يه سال؟

در واقع ديگه اهميتي نميداد.

به تنها چيزي كه فكر ميكرد انتقام بود.

از بين بردن مردي كه جرد رو كشته بود.

چند شب بود كه نخوابيده بود؟

اون رو هم فراموش كرده بود.

تمام مدت روي تخت درب و داغوني كه با جرد اونجا آورده بودن دراز شده بود يا روي زمين سرد معدن تو خودش جمع بود.

خسته بود ولي نميتونست بخوابه.

كافي بود چشم هاش ذره ايي روي هم بره تا صورت خوني جرد جلوي چشمش بياد.

و همين يه صحنه كوتاه،ميشا رو براي ساعت هاي طولاني بيدار نگه ميداشت.

اون حتي يادش نمي اومد چطوري از خونه فرار كرده.

تنها چيزي كه ميدونست اين بود كه از خونه بيرون اومد و دويد.

اونقدر دويد تا احساس كرد دارن سينه اش رو آتيش ميزنن.

اونقدر دويد تا خودش رو توي اين معدن پيدا كرد.

جايي كه چند سال پيش با جرد پيداش كرده بودن.

و تصميم گرفتن اون رو تبديل به يه پناهگاه بكنن.

يه قفسه آهني قديمي پيدا كردن و توش چند تا بطري مشروب و غذاي كنسروي چيدن.

with love,gun[cockles]Where stories live. Discover now