هلوووو گايز😁
خوبيد؟
چطوريد؟
ببخشيد يه كم طول كشيد اين پارت يه كم نوشتن از سرم افتاده بود و تمركز نداشتم.
اميدوارم اين پارتو دوست داشته باشيد و وت و كامنت هم فراموش نشه❤️_________________________
ميشا با كليد نويي كه توي دستش بود،در خونه رو باز كرد.
بوي گرد و خاك به بيني اش خورد.
سرفه ايي كوتاه كرد و وارد خونه شد.
دستشو روي ديوار كشيد تا كليد برق رو پيدا كنه.
وقتي بالاخره پيداش كرده،اون رو به سمت پايين فشار داد.
چراغ بالاي سرش براي لحظه ايي كوتاه روشن شد و بعد صداي تركيدن چيزي اومد.
چراغ دوباره خاموش شد.
-لعنتي...
ميشا با خودش زمزمه كرد.دستشو فرو كرد تو جيب اش و گوشيش رو بيرون آورد.
دكمه اش رو زد اما روشن نشد.
ميشا متوجه شد تو اين دو هفته ايي كه خونه نبوده شارژ گوشي اش تموم شده و باهاش كاري نداشته كه بخواد روشنش كنه.
آهي از سر بيچارگي كشيد و خودش رو رسوند به مبلي كه روش پارچه سفيدي كشيده شده بود.
روش نشست و با اين كار،خاك بيشتري بلند شد.
ميشا شروع كرد به سرفه كردن.
اخمي كرد و زد رو دسته مبل:لعنت بهت عوضي!
اين رو خطاب به پدرش گفت.به جرد كه كنار در ايساده بود نگاه كرد:حالا بايد چيكار كنم؟
جرد سرش رو تكون داد:ازش استفاده كن...؟خونه مجاني با پنجاه هزار تا توي يه حساب بانكي.ديگه چي نياز داري؟
-آره...گفتنش براي تو راحته.
ميشا گفت و به خونه دوبلكسي كه داخلش بود نگاه كرد.-اون خوكِ كثيف اينهمه پول داشت و تمام چيزي كه برام گذاشت همين بود.يه خونه لعنتي و پنجاه هزار دلار پول.
ميشا گفت.ميشا بالاخره بعد از دو هفته از معدن بيرون اومد تا يه چيزي براي خوردن پيدا كنه و نتونست مقاومت كنه براي اينكه به خونه جرد نره.
همونطور كه حدس ميزد نوار هاي زردي روي در كشيده شده بود و اجازه ورود رو به كسي غير از پليس ها نميداد.
ميشا ميخواست از اونجا بره كه يه پاكت نامه كه از در فلزي كوچيك روي در بيرون زده بود،توجه اش رو جلب كرد.
STAI LEGGENDO
with love,gun[cockles]
Fanfiction[completed] هفت روز...،فقط هفت روز ديگه صبر كن و اونوقت بهش بگو...! . . . . . . . . . . . 🔞خوندن اين داستان ممكنه براي خواننده هاي سن پايين مناسب نباشه🔞 ايده پرداز: @bsunknown