چهل و دو:دوستان

275 58 40
                                    

هي گايز:)
حالتون چطوره؟
هممم حرف ندارم :|
اميدوارم اين پارت رو دوست داشته باشين.❤️

-مري-

____________________

رابرت در حالي كه داشت در اتاق كارش رو ميبست و براي خونه رفتن حاضر ميشد،به سر و ته راهرو نگاهي انداخت و متوجه باز شدن در دو اتاق اونطرف تر،يعني اتاق ٣٠٦ شد.

جايي كه همه به اسم اتاق داستان ميشناختن.

يكي از دانشجو هاي اليزابت،همراه با يه پوشه آبي رنگ در حال خروج از اونجا،به سمت آسانسور بود.

رابرت اون دختر رو ميشناخت: رزا.

در اتاق كارش رو بست و قدم هاش رو به سمت دختر سريع تر كرد:هي...رزا بودي...درسته؟

دختر با اين حرف سر جاش ايستاد و به سمت رابرت برگشت تا ببينه كيه كه صداش ميكنه.

اون بيشتر از نوزده سال به نظر نميرسيد.موهاي بلوند روشن و صافي داشت كه به صورت مرتبي بالاي سرش بسته شده بودن و چشم هاي آبي رنگش زير نور سفيد اون راهرو برق ميزدن.

اون،مثل همه كاركن هاي داخل موسسه روپوش سفيد رنگي پوشيده بود كه از زيرش،سارافون قرمز رنگش مشخص بود و يه شلوار جين به رنگ آبي تيره پاش بود.

رزا وقتي رابرت رو ديد لبخند كوچيك و خجالتي زد:اوه...دكتر جونيور...ساعت دهه...فكر كردم رفتيد خونه.

رابرت لبخند خسته ايي زد و سرش رو تكون داد.

ميدونست كه اون دختر چقدر ازش خوشش مياد و وقتي اطراف اون مرده،به شدت دستپاچه ميشه.

-چند تا كار داشتم كه بايد تموم ميكردم.
رابرت جواب داد.

رزا سري تكون داد و رشته ايي از موهاش رو پشت گوشش فرستاد:خب...ميتونم كمكتون كنم؟

-آره...ميتوني رزا...اون پرونده ديميتري كراشينگه؟
رابرت پرسيد و به پوشه توي دست دختر اشاره كرد.

-اوه...
رزا با ابروهاي بالا رفته گفت و پوشه آبي رنگ رو باز كرد:بله...و يكي ديگه از بيمار ها...اينو ميخوايد؟

دختر گفت و پرونده ايي كه اسم "ديميتري كراشينگ" روش با حروف بزرگ چاپ شده بود،از لاي پوشه آبي بيرون كشيد.

رابرت پرونده رو از دستش گرفت و بازش كرد:داستانش هم اينجاست؟

رزا سرش رو تكون داد:درسته...همين الان داشتم ميبردمش توي اتاق برنامه نويسي.

with love,gun[cockles]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora