سي و هفت:گلوله ها

328 76 237
                                    

هي گايز...
از اونجايي كه متوجه شدم شرط كامنت و وت چقدر شما رو اذيت ميكنه(!!)تصميم گرفتم ديگه اين كار رو انجام ندم.
هر وقت كه پارت جديد رو نوشتم آپ ميكنم و نيازي نيست وت يا كامنتي به تعداد خاصي برسه.

-مري-

__________________

ميشا در حالي كه نيم خيز شده بود و به عمارت سفيد رنگ رو به رو اش نگاه ميكرد گفت:خب...حالا چيكار كنيم؟
با زمزمه از متيو پرسيد.

متيو به اون پسر نگاه كرد و بعد با دست سرش رو بيشتر پايين داد:فعلا بايد صبر كنيم...شيفت بعدي دقيقا...

به ساعتش نگاه كرد:پنج دقيقه ديگه است و تا اون موقع "جين" جلوي در،با اسلحه اش آماده است.

ميشا با حرص سرش رو از زير دست متيو بيرون كشيد و با اخم بهش نگاه كرد:فقط كافيه يه بار ديگه اينطوري بهم دست بزني تا بهت نشون بدم با كي طرفي.

از چند سانت اونطرف ترش،صداي خنده مردي كه كنارشون بود بلند شد.

ميشا نيم نگاهي بهش انداخت اما چيزي نگفت.

بعد به ديوار تكيه داد و به دو نفر ديگه ايي كه باهاشون بودن نگاه كرد.

متيو هم كنارش نشست.

-تو به اينها اعتماد داري؟
اون پسر از ميشا پرسيد.

ميشا با اخم ريزي،خنده تمسخر آميزي كرد:مگه پنج سالمه؟معلومه كه نه.

متيو هم اخم كرد:پس چرا آورديشون اينجا؟

ميشا يكي از ابروهاش رو بالا انداخت:شايد به خودشون اعتماد نداشته باشم...اما ميدونم مواد رو بيشتر از مامانشون دوست دارن.

-اوه...پس خيالم راحت شد كه اگه گير بيوفتيم ما رو لو نميدن.
متيو با طعنه گفت.

ميشا سرش رو تكون داد:مطمئن باش اگه گير بيوفتيم حتي يه ثانيه هم طول نميكشه كه اسممونو به پليسا بدن.

متيو اخم كرد و با مشت،ضربه ايي محكم به دست ميشا زد:تو احمقي؟چرا اينها رو با خودت آوردي؟
لحنش مثل داد زدن بود اما نميتونست بيشتر از حد زمزمه چيزي بگه.

ميشا با دست،متيو رو از خودش دور كرد و اون هم اخم كرد:پس ميخواستي چيكار كنم؟گفتي نقشه بيشتر از دو نفر نياز داره و من هم فقط همين عوضيا رو ميشناختم.

with love,gun[cockles]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt