نوزده:فقط يك مشكل كوچك

675 102 489
                                    

هلوووو گايز
چطوريد خوبيد؟
اوكي چرا سين هاي داستان انقدر پايين اومده؟😑💔
دوستتون ندارم😑💔
قهرم اصن😑💔
عه😑💔

نبوس نبوس

-مري-

________________________

جنسن در رستورانو باز كرد و وارد شد.

به اطراف نگاه كرد تا ميشا رو پيدا كنه.

بالاخره چشمش بهش خورد كه رو يكي از صندلي ها نشسته بود و با استرس به اطراف نگاه ميكرد.

دستش رو جا به جا كرد و چنگالي كه روي ميز بود رو انداخت زمين.

اخمي كرد و خم شد زير ميز تا برش داره.

جنسن لبخندي زد و رفت سمتش:هي...!

ميشا سرش رو از زير ميز بلند كرد اما محكم خورد بهش.

فرياد خفه ايي از روي درد كشيد و سرش رو با دست گرفت:حرومزاده...

جنسن در حالي كه سعي ميكرد نخنده رفت سمتش،بازوي ميشا رو گرفت و بلندش كرد:خوبي؟

ميشا در حالي كه چشم هاش رو روي هم فشار ميداد و سرشو با دست مالش ميداد لبخند زد:عالي.

گفت و نشست روي صندلي.

جنسن هم رو به رو اش.

-يخ نياز نداري؟
جنسن پرسيد.

ميشا بالاخره دست از ماساژ دادن سرش برداشت و به جنسن پوزخند زد:نه...من كه مثل تو لوس...

حرفشو قطع كرد و با شك به جنسن نگاه كرد.

بعد اينطور ادامه داد:اينجوري حرف زدن...براي يه قرار نيست،نه...؟

جنسن لبخند زد و سرش رو به نشونه مثبت تكون داد:درسته.

ميشا تك خنده ايي خجالتي كرد:پس...چي بايد بگم؟

جنسن سرش رو كمي كج كرد:نميدونم...چيزاي قشنگ.

ميشا قيافه اش رو توي هم كرد:مطمئن نيستم بتونم.

جنسن لبخند زد:ميتوني تلاش كني.

بعد منو رو برداشت و بازش كرد:هم...همه چي خوب به نظر مياد.

-خب...اين چطوره:تو...امشب خيلي قشنگ شدي...؟
ميشا گفت.

جنسن بدون نگاه كردن به ميشا سرش رو تكون داد:آره...اين خوبه.ممنون.

ميشا صفحه گوشيش رو حركت داد و از روش خوند:خيله خب...اينم خوبه:غذا خيلي خوشمزه است...ولي اينكه اينجا با تو نشستم...نه نه نه...هنوز غذا رو نياوردن كه.

جنسن سرش رو بالا آورد و با گيجي به ميشا نگاه كرد:چي؟

ميشا دوباره مشغول خوندن از روي گوشيش شد:من به دسر احتياجي ندارم...چون تو رو براي خوردن دارم.
اون نيشخندي زد و سرش رو تكون داد:آره...اين خوبه.

with love,gun[cockles]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang