هييي گايز:)
حالتون چطوره؟
ببخشيد كه آپ اين پارت يه كم طول كشيد.
داشتم روي ادامه داستان كار ميكردم و اصلا تمركز كافي براي نوشتن نداشتم:(
اميدوارم دوست داشته باشيد اين پارت رو؛)
وت و كامنت فراموش نشه❤️-مري-
______________________
بشقاب پنكيك قهوه ايي رنگ جلوي ميشا فرود اومد.
اون لبخندي به جوليا زد:ممنون.
جوليا دستي به سرش كشيد:هر چيزي براي پسرم.
ميشا چنگال كنار بشقابش رو برداشت و تيكه كوچيكي از اون پنكيك شكلاتي رو جدا كرد و گذاشت توي دهنش.
-خداي من...
ميشا با لذت گفت.با چنگال به پنكيك اشاره كرد و به جوليا نگاه كرد:اين محشره!درست همونطور كه وقتي بچه بودم درستش ميكردي.
جوليا روي صندلي كناري ميشا نشست و دستشو زير چونه اش گذاشت:خوشحالم كه دوستش داري.
ميشا لبخند زد و چيزي نگفت.
بعد نگاهش به آرومي رفت سراغ گردن مادرش.
نميتونست از ديشب چشم ازش برداره.
زخم طناب به وضوح مشخص بود.
زخمي كه به ميشا يادآوري ميكرد،كسي كه جلوش نشسته چيزي جز تخيلات اون پسر نيست.
جوليا دستي به گردنش كشيد.
ميشا گلوش رو صاف كرد و چشمش رو از مادرش گرفت.
دستشو سمت گوشيش برد تا بعد يه روز چك اش كنه.
صفحه اينستاگرامش رو باز كرد و اولين استوري كه ديد،يعني استوري جنسن رو باز كرد:
با تعجب اخم كرد و وقتي استوري رد شد،دوباره با لمس انگشتش روي صفحه برش گردوند.
-شب قرار؟!
با تعجب گفت.
CZYTASZ
with love,gun[cockles]
Fanfiction[completed] هفت روز...،فقط هفت روز ديگه صبر كن و اونوقت بهش بگو...! . . . . . . . . . . . 🔞خوندن اين داستان ممكنه براي خواننده هاي سن پايين مناسب نباشه🔞 ايده پرداز: @bsunknown