هي گايز😍
حالتون چطوره؟
عيدتون مبارك باشه كلي😍
اميدوارم امسال سال محشر و خفني باشه براتون،با كلي اتفاقاي خوب :]
راستي اين پارت يه آهنگ داره كه خوشحال ميشم بهم گوش كنيد.
ميتونيد هم از تو چنل تلگرام دانلودش كنيد(withlovegun) يا از همين لينك يوتيوب پلي اش كنيد و با اين قسمت گوش كنيد.
اميدوارم اين پارتو دوست داشته باشين!❤️-مري-
_________________________
مرد قوي هيكلي به ميشا هل كوچيكي داد:راه برو ديگه!
ميشا با اخم غليظي به مرد نگاه كرد و دوباره چشمش رو برگردوند به كسي كه قبلا داشت نگاهش ميكرد.
يعني جنسن.
با اينكه رو به رو اش بود،اما ترس رو ميتونست تو تمام حركات بدنش تشخيص بده.
اون پسر شونه هاش رو خم كرد بود و توي خودش جمع شده بود.
با نگراني به اطراف نگاه ميكرد و بدنش كمي ميلرزيد.
و ميشا خوب ميدونست اين لرزيدن به خاطر سردي هوا نيست.
جنسن ترسيده بود.
جلوتر رفت تا بهش برسه.
-هي...همه چي درست ميشه باشه؟
آروم توي گوشش زمزمه كرد.جنسن با صداي ميشا كمي از جا پريد و بهش نگاه كرد.
توي اون نور كم هم ميشد قرمزي چشم هاش رو تشخيص داد.
-ميشا...من...
جنسن اومد چيزي بگه كه صداي فرياد اون مرد قوي هيكل بهش اجازه نداد:حرف نباشه!
جنسن سريع سرش رو برگردوند و ميشا هم ازش دور شد.
دست هاش رو توي طناب زبري كه به مچش محكم گره خورده بود جا به جا كرد تا بتونه شلش كنه.
اما مثل دفعات قبل ناموفق بود.
اونها شروع به بالا رفتن از پله هاي گرد اون ساختمون نيمه خراب كردن.
همون ساختموني كه داناوان اولين كارش رو بهش داد.
چي شد كه به اينجا رسيدن؟
تا ديروز كه همه چيز خوب به نظر ميومد.
ميشا تمام كار هايي كه پدرش دستور ميداد رو انجام ميداد و مخالفتي نميكرد.
YOU ARE READING
with love,gun[cockles]
Fanfiction[completed] هفت روز...،فقط هفت روز ديگه صبر كن و اونوقت بهش بگو...! . . . . . . . . . . . 🔞خوندن اين داستان ممكنه براي خواننده هاي سن پايين مناسب نباشه🔞 ايده پرداز: @bsunknown