بيست:اولين بار

717 100 256
                                    

هيييي گايزززز :]
چطوريد؟ :]
بالاخره بعد از كلي فشار آوردن به مغزم تونستم اين پارتو بنويسم😑😂
اميدوارم دوستش داشته باشيد:]❤️
وت و كامنت هم فراموش نشه❤️❤️

________________________

ميشا به آرومي چشم هاش رو باز كرد.

به خاطر نور آفتاب اخمي كرد و دستش رو جلوي صورتش گرفت:اين پنجره ها به چند تا پرده لعنتي نياز دارن.

با غر گفت و غلت زد سمت ديگه تخت.

جرد اونجا ايستاده بود.

ميشا از اين حضور ناگهاني كمي شوكه شد.

سرش رو از روي بالشش بلند كرد و كمي عقب كشيد:رفيق...اينطوري منو نترسون!

جرد با لبخند كوچيكي بهش نگاه كرد و سرش رو تكون داد:چرا ترسيدي؟نكنه انتظار داشتي بهت تكست بدم يا زنگ بزنم؟من مردم رفيق.اون بالا از اين خبرا نيست.

بعد مكثي كرد و تو فكر فرو رفت:يا اون پايين...؟مطمئن نيستم.

ميشا بلند شد و چهار زانو روي تختش نشست.

خميازه ايي كشيد و دستي به صورتش كشيد:از بين همه آدما...مطمئنم تو يكي توي جهنم نيستي.

جرد تكيه اش رو از روي ديوار برداشت و به ميشا نزديك تر شد:بيا اميدوار باشيم.

بعد دستش رو برد سمت مجسمه مربعي شكلِ تو خالي كه روي ميز بود:اين چيه...؟

ميشا با بيخيالي شونه هاش رو انداخت بالا:نميدونم...اهميتي هم نميدم.

جرد در حالي كه داشت دستشو ميكرد داخل مجسمه،به ميشا گفت:خب...باز چي شده؟

ميشا از تخت بيرون اومد و از پله ها پايين رفت:مگه قرار بود چيزي بشه؟

جرد هم دنبالش رفت:نميدونم.تو بايد بگي.هر دفعه كه مشكلي برات پيش مياد من اينجا پيدام ميشه.

ميشا اخم كرد:اين درست نيست.

گفت و رفت توي آشپزخونه اش.

-اوه آره...؟ميخواي چند تا مثال برات بزنم؟
جرد پرسيد و مجسمه رو گذاشت روي اوپن.

ميشا يه بطري آب جو از يخچال بيرون آورد و درش رو بست:نه نيازي نيست.

جرد بهش نگاهي انداخت:خب پس چطوره با مشكل نوشيدن الكل،اونم چند دقيقه بعد از بيدار شدنت شروع كنيم؟

ميشا بعد از باز كردن در بطري،قلوپي ازش خورد:من اينجا مشكلي نميبينم.

جرد با كلافگي سرش رو تكون داد:زود باش ميشا...من تمام روز رو وقت ندارم.

with love,gun[cockles]Where stories live. Discover now