هيييي گايزززز :]
چطوريد؟ :]
بالاخره بعد از كلي فشار آوردن به مغزم تونستم اين پارتو بنويسم😑😂
اميدوارم دوستش داشته باشيد:]❤️
وت و كامنت هم فراموش نشه❤️❤️________________________
ميشا به آرومي چشم هاش رو باز كرد.
به خاطر نور آفتاب اخمي كرد و دستش رو جلوي صورتش گرفت:اين پنجره ها به چند تا پرده لعنتي نياز دارن.
با غر گفت و غلت زد سمت ديگه تخت.
جرد اونجا ايستاده بود.
ميشا از اين حضور ناگهاني كمي شوكه شد.
سرش رو از روي بالشش بلند كرد و كمي عقب كشيد:رفيق...اينطوري منو نترسون!
جرد با لبخند كوچيكي بهش نگاه كرد و سرش رو تكون داد:چرا ترسيدي؟نكنه انتظار داشتي بهت تكست بدم يا زنگ بزنم؟من مردم رفيق.اون بالا از اين خبرا نيست.
بعد مكثي كرد و تو فكر فرو رفت:يا اون پايين...؟مطمئن نيستم.
ميشا بلند شد و چهار زانو روي تختش نشست.
خميازه ايي كشيد و دستي به صورتش كشيد:از بين همه آدما...مطمئنم تو يكي توي جهنم نيستي.
جرد تكيه اش رو از روي ديوار برداشت و به ميشا نزديك تر شد:بيا اميدوار باشيم.
بعد دستش رو برد سمت مجسمه مربعي شكلِ تو خالي كه روي ميز بود:اين چيه...؟
ميشا با بيخيالي شونه هاش رو انداخت بالا:نميدونم...اهميتي هم نميدم.
جرد در حالي كه داشت دستشو ميكرد داخل مجسمه،به ميشا گفت:خب...باز چي شده؟
ميشا از تخت بيرون اومد و از پله ها پايين رفت:مگه قرار بود چيزي بشه؟
جرد هم دنبالش رفت:نميدونم.تو بايد بگي.هر دفعه كه مشكلي برات پيش مياد من اينجا پيدام ميشه.
ميشا اخم كرد:اين درست نيست.
گفت و رفت توي آشپزخونه اش.
-اوه آره...؟ميخواي چند تا مثال برات بزنم؟
جرد پرسيد و مجسمه رو گذاشت روي اوپن.ميشا يه بطري آب جو از يخچال بيرون آورد و درش رو بست:نه نيازي نيست.
جرد بهش نگاهي انداخت:خب پس چطوره با مشكل نوشيدن الكل،اونم چند دقيقه بعد از بيدار شدنت شروع كنيم؟
ميشا بعد از باز كردن در بطري،قلوپي ازش خورد:من اينجا مشكلي نميبينم.
جرد با كلافگي سرش رو تكون داد:زود باش ميشا...من تمام روز رو وقت ندارم.
YOU ARE READING
with love,gun[cockles]
Fanfiction[completed] هفت روز...،فقط هفت روز ديگه صبر كن و اونوقت بهش بگو...! . . . . . . . . . . . 🔞خوندن اين داستان ممكنه براي خواننده هاي سن پايين مناسب نباشه🔞 ايده پرداز: @bsunknown