part 6

705 118 17
                                    

مارک❤

به سختی وارد حموم شدم ملافه رو روی زمین انداختم روبه روی در حموم که کاملا اینه بود وایستادم با دیدن تن زخمی ام اشک توی چشمام جمع شد دستم رو روی زخم گونه ام کشید و از درد اش صورتم جمع شد تمام تنم کبود شده بود خون رون هام رو پوشونده بود حالم از خودم بهم میخورد چجوری انتظار داشتم جین یونگ عاشقم بشه من نفرت انگیزم

با قدمای اروم سمت وان رفتم

و اب رو باز کردم تا پر بشه داخلش نشستم و زانو هام رو بغل کردم دلم گریه میخواست باید همین الان گریه هام رو میکردم نباید جلوی جین یونگ ضعف نشون میدادم باید قوی باشم و بجنگم تنها اینجوریه که میتونم قلب یخی اش رو اب کنم ینی امیدوارم......

جین یونگ 💚

وارد خونه شدم مثل همیشه روی کاناپه نشسته بود اما اینبار غمگین تر به نظر میرسید زانو هاش رو بغل کرده بود و به صفحه ی تلوزیون زل زده بود با شنیدن صدای در سمت سمت من برگشت و لبخند شیرینی زد

_خوش اومدی

تنها چیزی که در مورد این پسر دوست داشتم همین بود که منتظرم میموند و با لبخند بهم خوشامد میگفت نیشخندی بهش زدم و سمت اتاقم رفتم

بعد از عوض کردن لباسام از اتاق بیرون اومدم گشنم بود سمت اشپزخونه رفتم و با دیدن میز نهار خوری که چیده شده بود تعجب کردم شنیدم که مارک اروم اروم سمت اشپزخونه اومد

_برات غذا درست کردم امیدوارم خوشت بیاد

صندلی رو عقب کشیدم و پشت میز نشستم

_حالا که چی انتظار داری تشکر کنم؟

بهش نگاه جدی انداختم سرش رو پایین انداخته بود و با انگشتاش بازی میکرد

_نه من فقط....

وسط حرفش پریدم

_خیلی حرف میزنی میخوام تو ارامش غذا بخورم

نگاهم رو ازش گرفتم و برای خودم یکم غذا کشیدم

_چیزه....میشه....

با صداش دوباره سمتش برگشتم انگار نمیخواد بذاره غذامو بخورم با نگاهم تو جاش پرید میتونستم حس کنم ازم میترسه و اینو دوست داشتم

_چیه؟

_میشه.... باهات غذا بخورم؟

_غذا نخوردی؟

_ن-نه....دوست ندارم تنهایی غذا بخورم

_خب بهرحال من که نمیتونم جلوی غذا خوردنتو بگیرم

سرمو برگردوندم و شروع به غذا خوردن کردم خوشمزه بود حداقل کارش تو غذا درست کردن خوبه حس کردم که اومد و پشت میز نشست

بعد از تموم کردن غذام از جام بلند شدم که مارک صدام زد سمتش برگشتم

_چیه؟

از جاش بلند شد میتونستم ببینم که هنوزم درد داره و نمیدونم چرا ولی این بهم حس رضایت میداد

_ازین به بعد هر شب بهت میگم دوستت دارم تا فراموش نکنی یا با خودت فکر نکنی که پشیمون شدم

این پسر چجوری میتونه اینقد جسور باشه؟هنوز یه روزم نگذشته یکی از ابرو هامو بالا انداختم و راه رفته رو برگشتم و با قدمای اروم بهش نزدیک شدم با ترس قدم قدم عقب میرفت اونقد عقب رفت که پشتش به اپن خورد دستم دور طرفش روی اپن گذاشتم خودمو به بدنش چسبوندم و روش خم شدم

_که دوستم داری اره؟

سرشو با جسارت بلند کرد و مستقیم توی چشمام نگاه کرد

_اره دوستت دارم عاشقتم دیوونه اتم

بیشتر بدنم رو بهش فشار دادم که صورتش از درد جمع شد دستاشو روی سینه ام گذاشت چشماش از درد پر اشک شده بود با لحن مظلومی گفت

_جین یونگ داری دردم میاری...لطفا؟

سرمو کناره گوشش بردم روی گوشش نفس کشیدم گردنش و جمع کرد

_با اینم دردت میاد کوتوله

گاز تندی از گوشش گرفتم

_ایی جین

_بانی احمق

مچ شو ول کردم و عقب اومدم حین بیرون اومدن از اشپزخونه صداش و شنیدم

_من احمق نیستم

_باشه تو احمق نیستی

نیشخندی لبم اومد

_صدات در نیاد میخوام بخوابم

مارک❤

ظرفای غذا رو جمع کردم

_مگه لالم صدام در نیاد?

لبامو جلو دادم لپ تاپ مو برداشتم و وارد اتاقم شدم روی تخت دراز کشیدم و فیلمی که میخواستم و پلی کردم وصداش و زیاد کردم چند دقیقه اول فیلم گذشته بود در اتاق با ضرب باز شد و جین یونگی که از شدت حرص و عصبانیت سرخ شده بود تو چارچوب در قرار گرفت

_اینکه بهت گفتم صدات در نیاد کجاش و نفهمیدی؟

سرمو کج کردمو

_الان انتظار داری با این تیپ و قیافه ت جدیت بگیرم?

عصبانیت نگاش جاش و به تعجب داد لباش گرد شد

_چی?

_موهات شبیه لونه مرغ شده لباساتم که...

گوشه لبم بالا رفت

_یا...یا وقتی که میخوام بخوابم که کت شلوار نمیپوشم

چهره هل شده ش به شدت بامزه و چلوندنی شد فکر کنم از گوشه بالا رفته لبام متوجه این موضوع شد گلوش و صاف کرد

_صداش و کم کن

_باشه کیوتی

_توان

داد نسبتی ارومی کشید

_بله پارک

چهره مظلومی به خودم گرفتم
بینی شو چین داد و در و محکم بهم کوبید لبخند روی لبم بزرگ و بزرگ تر شد

< کیوتِ بیشخصیت>

فیلم و پلی کردم و اینبار صداش و کم کردم.....

worship Where stories live. Discover now