part 15

614 139 28
                                    

مارک❤

صبح با صدای الارم از خواب بیدار شدم  یکم توی جام نشستم تا سرحال بیام  بعد سمت حموم رفتم دست و صورتم رو شستم مسواک زدم و بیرون اومدم

لباسایی که دیشب تصمیم گرفته بودم برای امروز بپوشم رو از کمد در اوردم تیشرتم رو دراوردم که در اتاقم باز شد چون ناگهانی بود تو جام پریدم و سمت در برگشتم جین یونگ اماده توی چاچوب در بود

_اماده ایی؟

_یه دقیقه دیگه میام

نگاهی به سرتاپام انداخت

_باشه این چمدونته؟

_اره

_من میبرمش تو هم زود بیا

_باشه

لباسامو سریع عوض کردم و توی اینه به خودم نگاه کردم یکم گونه هام قرمز شده  اهی کشیدم و از اتاق بیرون اومدم پیش به سوی سفر رویاییم

..............

خسته و کوفته از هواپیما پیاده شدم اصلا نتونستم توی هواپیما بخوابم سوار یه اتوبوس شدیم تا مارو به ترمینال مورد نظر برسونه  با چشمای خواب الود به جین یونگ نگاه کردم به دیواره ی اتوبوس تکیه داده بود و اخم داشت انگار اونم خسته بود بهش نزدیک تر شدم و بازوشو بغل کردم و سرمو روی شونه اش گذاشتم

شونه اش رو تکون ارومی داد

_ازم اویزون نشو مارک خستم

سریع عقب کشیدم و یکی از میله های اتوبوس رو گرفتم و لبامو اویزون کردم

_ببخشید

نگاه تیزی بهم انداخت

_صد بار بهت گفتم دوست ندارم توی عموم لباتو اویزون کنی بچه که نیستی جمشون کن

لب پایینمو توی دهنم کشیدم و همون موقع اتوبوس وایستاد پیاده و وارد ترمینال شدیم نگاهی به جین یونگ ‌انداختم و دیدم که یهویی اخماش از بین رفت و لبخند درخشانی زد با تعجب به مسیر نگاهش نگاه کردم و مرد میانسالی رو دیدم که به نظرم اشنا اومد و خیلی زود به خاطر شباهتی که به جین یونگ داشت  متوجه شدم که پدرشه  وقتی که بهش رسیدیم جین یونگ بغلش کرد

_پسر عزیزم بالاخره اومدی؟ خیلی کم به پدر پیرت سرمیزنیا

جین یونگ از بغلش بیرون اومد و لبخند مهربونی زد که من تاحالا ندیده بودم

_ببخشید بابا خودت میدونی که سرم چقد شلوغه خوشحالم میبینمت خیلی دلم برات تنگ شده بود

_منم همینطور پسرم

جین یونگ سمت من برگشت

_بابا این مارکه پسر دایی ام یادته؟

پدر جین با چشمای گشاد نگام کرد و یهو جلو  اومد و بغلم کرد 

_اوه مارک چقدر بزرگ شدی پسرم نشناختمت

worship Where stories live. Discover now