part 32

604 129 46
                                    

جین یونگ 🌸

توی جام تکونی خوردم و چشمام رو باز کردم مارک کنارم روی تخت نشسته بود و با انگشتای دستم بازی میکرد سمتم برگشت و لبخند زد

_بیدار شدی؟

مارک❤

لبخندی رو لباش اومد هومی کشید سرمو سمتش خم کردم و لباشو بوسیدم

_کار خوبی کردی چون ممکنه شب خوابت نبره تازه هیچی هم نخوردی معدت درد نمیکنه؟

_نه خوبه

با شنیدن صداش که به خاطر خواب کلفت شده بود دلم لرزید دستشو کشیدم و بلندش کردم گونه ام رو بوسید

_چرا حالا اینجا نشسته بودی؟

_بعد اینکه غذامو خوردم فورا برگشتم بالا پیش تو نمیخوام یه لحظه هم ازت دور باشم

_اخه چرا تو اینقد لجبازی بچه بهت که گفتم شوخی بود داری کار میکنی دیگه باهات شوخی نکنما

_اولا که ما همسنیم دوما من کاری به حرف تو ندارم خودم دلم نمیخواد ازت دور باشم حالا هم پاشو بریم باید غذا بخوری

از جاش بلند شد و سرم رو بوسید

_چشم هرچی بانی کوچولوم بگه

خندیدم توی دلم قند اب میشد با هم از پله ها پایین اومدیم و مستقیم رفتیم  پشت میز نهار خوری

خدمتکار غذا هارو اورد و روی میز چید و جین یونگ شروع به خوردن کرد و من با لذت نگاش کردم

_نمیخوری تو؟

_نه من غذا خوردم گشنم نیست

سرشو تکون داد و چند ثانیه سکوت شد

_ خب حالا برنامه ات برای روزای اینده امون چیه بانی؟

_فردا که مراسمه هیچی ولی پس فردا بریم ساحل؟

_من از ساحل و دریا اصلا خوشم نمیادا

چشمام رو مظلوم و لبام رو اویزون کردم استینشو گرفتم و یکم تکون دادم

_ولی من خیلی دوست دارم نمیشه بریم؟به خاطر من؟

یکی از ابرو هاشو بالا انداخت و بهم نگاه کرد

_حق انتخابی ندارم الان مثلا من میتونم به این قیافه نه بگم؟

خندیدم

_این ینی اره؟

_اوهوم

سمتش خم شدم و گونه اش رو بوسیدم اونم خندید

_عکس العملات نسبت به سئول خیلی شدید تر شده

_اخه خیلی خوشحالمم~~~~

بهم لبخند زد و یهو قیافه ی جدی به خودش گرفت

_فقط من نگران یه چیزم مارک؟

worship Where stories live. Discover now