part 4

640 108 3
                                    


_ چون من عاشقتم و میخوام....میخوام به دستت بیارم

اینو گفت و سریع چشماشو از ترس بست   بعد از چند ثانیه که جین یونگ هیچی نگفت چشماش رو باز کرد و صورت عصبانی و اخمو ش رو دید جین یونگ دستشو پس زد و از جاش بلند شد

_دیگه داری مسخره بازی رو به اخر میرسونی این مسخره بازی هارو تموم کن و گمشو بیرون

مارک با ترس از جاش بلند شد و دوباره دستاش رو گرفت

"شوخی نمیکنم پارک جین یونگ من واقعا عاشقتم از خیلی وقت پیش از وقتی که برای اولین بار به خونمون اومدی و دیدمت


فلش بک :


مارک به ارومی از ماشین پیاده شد و سمت عمارت رفت مدرسه خسته اش کرده بود تنها چیزی که میخواست یه خواب راحت بود درست جلوی ورودی عمارت بود که صدای زمزمه ی ارومی شنید کنجکاو شد و صدا رو دنبال کرد

بعد از چند دقیقه‌ گشتن منبع صدا رو پیدا کرد و با دیدنش شوکه شد

یه پسر با موها و چشمای سیاه روی چمن های پشت عمارت به دیوار تکیه داده بود با صدای ارومی کتابی که دستش بود رو میخوند

مارک با چشمای براق بهش خیره شده بود نمیتونست ازش چشم برداره ناخوداگاه لبخندی روی لباش اومد و زیر لب با شیفتگی زمزمه کرد

"واو"


پایان فلش بک


جین یونگ برای بار دوم دستشو پس زد و سرش داد کشید

"بهت گفتم کمتر چرت و پرت بگو و از اتاقم گمشو بیرون "

مارک که توی خاطراتش غوطه ور بود با داد جین یونگ از جا پرید و تازه متوجه ی صورت قرمز شده از خشم جین یونگ شد نمیخواست جین اینقد به خودش فشار بیاره

_لطفا غذا تو بخور

اینو گفت و به سرعت از اتاقش بیرون رفت و درو پشت سرش بست و همونجا پشت در روی زمین ولو شد

عصبانی بود خیلی عصبانی نمیفهمید چرا اینقد عکس العمل شدیدی نشون میده فقط ازین متنفر بود که ادما تظاهر به دوست داشتنش میکردن ازینکه احمق فرض بشه متنفر بود تجربه بهش ثابت کرده بود ادما هر چقدر هم ادعا ی دوست داشتن داشته باشن بازم زمانی که لازم باشه خیلی راحت میفروشنت

'حتی مادرم هم منو دوست نداشت تو کی باشی که ادعا ی عاشقی بکنی'

با عصبانیت دستی داخل موهاش کشید با خودش چی فکر کرده؟ از اولشم راه دادن این پسره کار عاقلانه ایی نبود چرا اروم نمیشد به سمت تخت رفت و با دیدن سینی غذا با عصبانی وسط اتاق پرتش کرد و تمام اتاقش پر از خرده شیشه شد

باید اون پسره رو به خاطر گفتن همچین چرندیاتی مثل همین شیشه ها تیکه پاره میکرد

با شنیدن صدای شکستن شیشه از داخل اتاق از جا پرید و فورا بلند شد

'لعنت به من چرا دهنم رو باز کردم اگه جین یونگم اسیب ببینه چی؟'

دستشو سمت دستگیره برد تا درو باز کنه اما لحظه ی اخر پشیمون شد

از جین یونگ میترسید نمیفهمید چرا ولی توی اون چشما هیچ حسی نمونده بود ازون چشمای توخالی خیلی میترسید  اشکاش ناخوداگاه جاری شد

'ینی اینکه من دوسش دارم اینقد براش ازاردهنده اس؟اما من که ازش چیزی نخواستم فقط اعتراف کردم اگه ازم دوری کنه چی لعنت به من نباید اینکارو میکردم باید بیشتر تحمل میکردم حالا چی میشه؟ '

به سختی از اتاق جین یونگ دل کند و وارد اتاقش شد و خودشو روی تخت انداخت و به سقف خیره شد باید چیکار میکرد؟

ناخوداگاه دوباره به خاطرات روز اول برگشت وقتی که برای اولین بار اسمش رو شنیده بود

فلش بک:

بعد از چند دقیقه نگاه کردن به اون پسر جذاب که انگار جادو اش کرده بود به خودش اومد، سریع با گوشی اش ازش یه عکس گرفت و سمت عمارت دوید باید هرچه زودتر میفهمید اون پسر کیه وارد پذیرایی خونه شد و مادر و پدرش همراه با یه زن و مرد دیگه اونجا نشسته بودن در حالت عادی مارک در مورد اون زن و مرد هم کنجکاو میشد ولی در حال حاضر اون پسر از همه چیز مهم تر بود به سمتشون رفت

_مامان بابا یه پسر جذاب با موهای مشکی پشت عمارته اون کیههه؟

با صدای بلند گفت و توجه همه رو به خودش جلب کرد پدرش لبخندی زد

_پسرم از مدرسه برگشتی؟ یکم مودب تر باش و به خواهرم و شوهرش سلام کن

با تعجب سمت اون زن و مرد برگشت هیچ وقت ندیده بودشون فقط میدونست پدرش یه خواهر داره که توی کره جنوبی ساکنن سریع به نشونه احترام تعظیمی کرد

_سلام من مارک هستم از اشنایی تون خوشبختم

_ایگو ایگو چه پسر دوست داشتنی داری جونگ چند سالته مارک؟

با کلافگی دور خودش چرخید نمیخواست بی ادب باشه ولی واقعا میخواست بدونه اون پسره کیه

_عمه جون میشه بعدا باهم خوش و بش کنیم اخه الان واقعا باید بفهمم اون پسره کیه

_مارککک...

مادرم با صدای هشدار دهنده ایی گفت که باعث شد عمه اش با صدای بلند زیر خنده بزنه

_اشکالی نداره مین جو باشه عزیزم میتونیم بعدا باهم حرف بزنیم ولی اون پسره که در مورد من حرف میزنی پسر منه جین یونگ

_جین....یونگ؟

مارک با خودش فکر کرد چرا تاحالا متوجه نشده بود جین یونگ چه اسم قشنگیه؟وقتی تلفظش میکنی یه حس خیلی خوبی بهت دست میداد شاید این حس خوب به خاطر اسم نبود بلکه به خاطر کسی بود که اسمش جین یونگه

پایان فلش بک


مارک با به یاد اوردن اون خاطره بار دیگه اسمش رو زیر لب زمزمه کرد

_جین یونگ

هنوزم حسی که با تلفظ این اسم بهش دست میداد به تازگی اولین بار بود ناخوداگاه لبخندی روی لباش شکل گرفت الان باید تا حد مرگ نگران میبود پس چرا فقط با اوردن اسمش اینجوری ارامش گرفته بود؟چرا داشت مثل احمقا لبخند میزد؟


....................

توی ماشین یونگجه نشسته بود و حسابی توی فکر بود یه هفته ازون شب گذشته بود مارک فکر میکرد ازون شب به بعد قراره کلی با جین یونگ دعوا کنه جین یونگ کلی سرش داد بزنه و تحقیرش کنه ولی هیچی... تو تمام این هفته مارک حتی یه بارم جین یونگ رو ندیده بود همیشه صبح قبل اینکه اون بیدار بشه از خونه بیرون میرفت و شبا اونقدر دیر برمیگشت که مارک خوابیده بود اون به سادگی داشت نادیده اش میگرفت و این برای مارک از همه چی بدتر بود اخه چجوری میتونست اینکارو کنه اون که میدونست مارک عاشقشه پس چرا حتی دیدنش رو ازش دریغ میکرد نکنه هنوزم با خودش فکر کرده مارک شوخی کرده و برای همین ازش خیلی عصبانیه 'احمق نباش مارک اون فقط داره به طور واضحی رد ات میکنه'


_مارک...هی مارک...مارکککک

با صدای داد یونگجه توی جاش پرید و دستشو رو قلبش گذاشت

_چته؟چرا داد میزنی؟

_از من میپرسی چته؟این من نیستم که به مدت نیم ساعت به یه نقطه زل زدم و با قیافه ی افسرده چیزایی رو زیر لب میگم ده دقیقه اس دارم صدات میزنم

_خب حالا چیکار داری؟

_هیچی فقط خواستم حالتو بپرسم


مارک💖


با حرص مشت محکمی به بازوش زدم بدون اینکه نگاهش رو از روبه رو برداره با اون یکی دستش بازوشو مالش داد

_چته وحشی ؟مثلا دارم رانندگی میکنم میخوای بمیری؟

با کلافگی دستی به موهام کشیدم و باصدای بلندی گفتم

_اره اصلا میخوام بمیرم

نخودی خندید

_خب تو میخوای بمیری ولی من نمیخوام من هنوز کلی ارزو دارم نمیخوام  ناکام از دنیا برم

_خواهشا چرت و پرت گفتن رو بس کن یونگجه

_خیله خب حالا چرا اینقد بداخلاقی جین یونگ هنوز باهات حرف نزده؟

توی این یه هفته با یونگجه خیلی صمیمی شده بودم و بعد از یه بار مست کردن باهم همه چیز رو بهش لو دادم انتظار داشتم بعد ازون ازم دوری کنه و ازم متنفر بشه ولی ظاهرا مشکلی نداشت 

سرم رو پایین انداختم و سرمو به نشونه ی نه تکون دادم

_حرف زدن فدای سرش حتی نمیذاره ببینمش

_عجب ادمیه ها میگم نکنه فوبیا ی عشق داره

_نمیدونم

_خیله خب لباتو اویزون نکن مثلا هیونگ منی اصلا بهت نمیاد از من بزرگتر باشی

یکم‌موهاشو خاروند و نیم نگاهی بهم انداخت

_چرا باهاش حرف نمیزنی؟

_دیوونه شدی؟میگم نمیذاره حتی ببینمش چجوری باهاش حرف بزنم اخه؟

_خب مگه نمیگی صبحا زود میره بیرون شبا هم خیلی دیر میاد

_ اره که چی؟

_خب یه روز صبح زود بیدار شو یا یه شب دیر بخواب نمیمیری که

سرمو پایین انداختم و با انگشتام بازی کردم

_راستش....جراتش رو ندارم....ازش میترسم....

_شوخیت گرفته؟

_خب تو که ندیدیش وقتی عصبانی میشه

_اینو باهات موافقم این تو حالت عادی اش هم قیافه اش پاچه گیره چه برسه به وقتی که عصبانیه

_هیییی مواظب حرف زدنت باش

ماشین رو جلوی خونه ی جین یونگ ‌نگه داشت

_خیله خب ولی جدا از شوخی هیونگ با ترسیدن کاری از پیش نمیره...هیچی با یه جا نشستن به دست نمیاد....باید شجاع باشی...باشه؟

سرمو با ناراحتی تکون دادم و از ماشین پیاده شدم

_ممنون که رسوندیم

لبخند مهربونی زد

_قابل نداشت به حرفام فکر کن موفق باشی

منم لبخندی زدم

_خداحافظ

در ماشین رو بستم و وارد ساختمون شدم

(حق با یونگجه است تا کی قراره دست رو دست بذارم باید باهاش حرف بزنم اخه ینی چی؟ واقعا نگرانشم اصلا خونه نیست پس چجوری استراحت میکنه مطمئنا خواب کافی نداره غذا هم که بیرون میخوره گذشته از اینا دلم براش تنگ شده)

لبام اویزون شد با صدای اسانسور که به طبقه ی مورد نظرم رسیده بود به خودم اومدم و از اسانسور خارج شدم رمز در رو زدم و وارد خونه شدم مثل یه هفته ی گذشته ساکت و تاریک بود با ناامیدی چراغ رو روشن کردم

(مهم نیست چی بشه امشب حتما بیدار میمونم و باهاش حرف میزنم این وضعیت قابل قبول نیست)

worship Where stories live. Discover now