part 8

760 118 13
                                    


_پیاده شو

اینو گفت و پیاده شد ماشین رو دور زد و در سمت من رو باز کرد

_پیاده شو مارک

دو دستی کمربند روی سینه ام رو گرفتم

_نمیخوام نمیام

_عصبانیم نکن پیاده شو

واقعا نمیخواستم برم از گی کلاب اصلا خاطره ی خوبی نداشتم فقط یه بار دوستم مجبورم کرده بود باهاش برم و اونقد دستمالی شده بودم که تا یه هفته وحشت زده از خواب میپریدم بعد ازون تصمیم گرفتم هیچ وقت دیگه گی کلاب نرم درحالی که اشک تو چشمام جمع شده بودم بهش نگاه کردم

_جین یونگ خواهش میکنم نمیشه همین یه بار بیخیال بشی؟ نمیخوام بیام

_کلا تا مجبورت نکنم هیچ کاری نمیکنی

توی ماشین خم شد کمر بندم رو باز کرد و مچ دستم رو گرفت و بیرون کشید اونقد ترسیده بودم که حتی تقلا نمیکردم با هم سمت کلاب رفتیم وارد شدیم با هردوتا دست بازوی جین یونگ رو بغل کرده بودم دفعه ی قبل لباس معمولی تنم بود اما حالا با این لباسا قطعا کارم تمومه

هر کسی از کنارم رد میشد نگاه کثیفی بهم مینداخت که باعث میشد بازوی جین یونگ رو سفت تر بگیرم و حتی یجورایی پشتش قایم بشم صدای بلند موسیقی و فضای تاریک فضا جو عجیبی رو ایجاد کرده بود

پشت بار نشستیم و جین یونگ نوشیدنی سفارش داد حتی ازوم نپرسید چه جور نوشیدنی دوست دارم باید عصبانی میشدم باید از این همه کنترل کردن کلافه میشدم ولی برام  مهم نبود چون اونی که کنترلم میکرد جین یونگ بود حتی کنترل شدن از سمت اون هم دوست داشتنیه و باعث میشه قلبم بلرزه هیچ وقت نفهمیدم چجوری اینقد عاشقش شدم

با قرار گرفتن نوشیدنی جلوم به خودم اومدم و به جین یونگ نگاه کردم اونم داشت منو نگاه میکرد لبخندی بهش زدم و دستم رو روی دستش که روی میز گذاشته بود گذاشتم

نوشیدنی اش رو برداشت و سر کشید به مال من اشاره کرد سرمو به نشونه ی نه تکون دادم ترجیح میدادم امشب چیزی نخورم سری تکون داد مال من رو هم برداشت و سر کشید و من فقط دستش رو نوازش میکردم جین یونگم حتما خیلی خسته شده

بعد از چنتا نوشیدنی دیگه مچ دستم رو گرفت و بلند شد و منو دنبال خودش سمت جمعیتی که میرقصیدن کشید هنوزم میترسیدم ولی وقتی جین یونگ چیزی میخواد نمیشه بهش نه گفت

توی جمعیت شروع به رقصیدن کردیم جمعیت خیلی فشرده بود بدن ادمای اطرافم بهم کشیده میشد و حالم رو بد میکرد ولی سعی کردم نادیده اش بگیرم و با جین یونگ وقتم رو بگذرونم فک کنم جین یونگ‌ متوجه شد که چی اذیتم میکنه دستاشو دور کمرم انداخت و به خودش چسبوند توی بغلش بودم و حس ارامش معرکه ایی داشتم بدنمون رو به ارومی تکون میدادیم قلبم داشت منفجر میشد این حس نزدیکی این حس و حال خود زندگی بود

worship Donde viven las historias. Descúbrelo ahora