Part 1

3.7K 307 70
                                    

کره جنوبی ، 25 ژوئن 1950

صدای قدم های استوار سرهنگ‌ که به روی سکو می اومد همزمان شده بود با صدای فلش دوربین های خبرنگارها... تا اومد نفس عمیقی کشید و با اخم مابین ابروهاش جدی شروع کرد به سخنرانی کردن :
- من... سرهنگ پارک چانیول! سرهنگ ارتش کره جنوبی! اینجام تا راجب به جنگی که از امروز ، 25 ژوئن سال 1950 با کره شمالی آغاز شده توضیحاتی ب مردم کشورم بدم.... این جنگ سحرگاه امروز با حمله کیم ایل سونگ به بخش جنوبی کشورمون شروع شده و همینطور با حضور ایالات متحده ، چین ، اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی....! از مردم کشورم میخوام نترسن! ما اینجاییم تا جونمون رو فدای کشورمون کنیم! فقط میخواییم بهمون امید بدن و اطمینان داشته باشن که ما پیروز این جنگِ ناگزیر هستیم... نمیدونم چند وقت ، چند سال طول میکشه اما بازم ازشون میخوام کنارمون باشن...
یکی ازخبرنگارها پرسید :
- جناب سرهنگ! امکانش هست بگید علت حمله کیم ایل سونگ چی بوده ؟
فرمانده لبخند تلخی زد ، لبخندی که شاید هزاران حرف ناگفته پشتش مخفی هست... سری تکون و جواب داد :
- از من نخوایید حرف هایی بزنم که به ضررم تموم بشه!
و همون جمله البته با کلی اغراق شد تیتر روزنامه های اون روز کشور :
( سرهنگ پارک چانیول :سرنوشت کشور بلاتکلیف است...!!!)

با دیدن تیتر روزنامه و خوندن صحبت های سرهنگ ارتشِ کشورش پا رو پا انداخت و روزنامه رو پرت کرد روی میز ، لبخندی رو لب هاش نشست و زمزمه کرد :
- سرنوشت کشور بلاتکلیف است ؟؟؟؟ قرارمون این نبود جناب سرهنگ!
بلافاصله در اتاقش زده شد و صدای خدمتکار خورد ب گوشش:
- آقا.... قهوه تون آماده اس
- بیا تو
آروم با یه سینی کوچیکی که یه فنجون قهوه روش بود داخل شد ، فنجون رو گذاشت رو میز و تعظیمی کرد ، تا خواست بره صدای رییسش مانعش شد :
- ب نظرت من رییس جمهور با لیاقتیم ؟
شوکه شده برگشت طرف رییسش و گفت :
- بله آقا... شما بهترین رییس جمهور هستید!

********

چهار نفری دور میز نشسته و جناب سرهنگ مشغول حرف زدن بود :
- این خبرنگار های کوفتی.....
و با عصبانیت دستش رو کوبوند روی میز ، سرگرد کیم دستی ب گردنش کشید و با لحن آرام بخشی گفت :
- خودتون خوب می دونید که این ها همیشه یه چیزی رو بزرگ میکنن! قطعا رییس جمهور هم میدونه... نیاز نیست نگران باشید!
چانیول تکیه داد ب صندلی و نفس عمیقی کشید :
- امیدوارم....
سرگرد اوه نگاهی ب کای که رو ب روش نشسته بود انداخت و رو ب مافوقشون گفت :
- سرگرد کیم راست میگه جناب سرهنگ! نیاز نیست نگران باشید! در ضمن واجب بود شما راجب اوضاع کشور به مردم توضیح بدید...
چانیول لبخند تلخی زد :
- حالا فعلا باید همه حواس مون رو ب این اوضاع جمع کنیم! قسمت جنوبی کشورمون زیر بمب های کره شمالی نابود شده... دیگه الکی بی کار نشستن بسه! از حالا به بعد باید با تمام توان و جون مون از کشورمون محافظت کنیم...
ستوان پارک : جناب سرهنگ! میتونم یه سوال بپرسم ؟
چان لبخندی زد : بپرس ستوان !
تا کوک خواست حرفی بزنه در اتاق زده شد و بکهیون نفس نفس زنان داخل شد ، همه نگاه شون سمتش جلب شد ، چان با پوزخند خاصی :
- دکتر بیون! دیر کردید! فکر کنم سلامتی و جون سرباز ها باید اینقدر مهم باشه که آن تایم باشید...
بک با نیشخند خاصش :
- اره مهمه!
در رو بست و همونطور که اومد جلو که بشینه رو صندلی ادامه داد :
- حتی مهم تر از جون خودم جناب سرهنگ! وقتی مشغول درمان کردن یکی از سرباز هاتون بودم وقت از دستم در رفت... با این حال بازم شرمندم که دیر کردم!
چان با همون پوزخندش :
- دیگه تکرار نشه... از این به بعد از این جلسات زیاد داریم... همتون باید سر موقع بیایید...

بعد از تموم شدن جلسه هر کدوم ب سر پست های خود می رفتن که سهون بازوی کای رو گرفت و نگهش داشت ، کای با تعجب :
- چیزی شده ؟
سهون آهی کشید :
- میشه ب جای منم کار کنی تا برم یه سر به یونا بزنم ؟
از شدت کلافگی لحظه ایی چشم هاش رو بست و ادامه داد :
- میدونم دیگه نمی تونم ببینمش این چند وقت
کای لبخندی زد و آروم کوبید رو کمر سهون :
- حله داداش! برو پی عشقت بقیش رو بسپر به خودم!
سهون لبخند گشادی زد :
- مرسی کای! واقعا نمیدونم چطور ازت تشکر کنم...
کای با همون لبخندش :
- بدو برو تشکرت باشه برای بعدا...

*********

خسته و کوفته از پادگان زد بیرون ، باید یه سر می رفت شهر دیدن یونا... خیلی دلش براش تنگ شده بود!
کمی گردنش رو ماساژ داد و با همون لباس خاکی رنگ نظامی سوار یکی از ماشینِ های مدل قدیمی اون زمان شد و راه افتاد... نزدیک دو سه هفته ایی می شد که نتونسته بود ببینتش و مطمئن بود با شروع این جنگ ب این زودی هم نمی بینتش پس موقعیت رو مناسب دید...
بعد از یکی دو ساعت بالاخره رسید ، ماشین رو پارک کرد و نگاهی ب ساختمون قدیمی کافه انداخت ، تا در رو باز کرد صدای زنگ نصب شده بالا در به گوش خورد... دود سیگار و بوی مشروب فضا رو پر کرده بود ، تعدادی زن و مرد پراکنده رو صندلی های چوبی نشسته بودن و مشغول خوردن بودن! به چند دقیقه نرسید که دختری با پیرهن و دامن صورتی رنگِ ساده ، کلاه سفیدی که رو سرش گذاشته بود و همینطور موهای کوتاه مشکیش ظاهر شد که داشت با پیشبندی که دور کمرش بسته بود سفارش مشتری ها رو میبرد! دختری سفید و با چشم های ناز که سهون رو به جنون می کِشوند
لبخندی روی لب های سهون نشست و آروم رفت طرفش ، تا دختر سفارش رو گذاشت روی میز مشتری بازوش رو گرفت و بدون اینکه بزاره دختر چهره اش رو ببینه بردش گوشه ای خلوت ، یونا با دیدنش از شدت شوق جیغ کوتاهی کشید و خودش رو پرت کرد تو بغل مرد... از شدت هیجان ب گریه افتاده و همونطور که سرش رو گذاشته بود روی سینه اش با هق هق گفت :
- سهون... دلم برات تنگ شده بود!..
سهون که خودشم دست کمی از عشقش نداشت و دختر رو تو بغلش می فُشرد ، نفس عمیقی کشید و ریه هاش رو از عطر موهاش پُر کرد... زمزمه وار گفت :
- منم دلم برات تنگ شده بود عشقم
یونا آروم جدا شد و همونطور که اشک می ریخت :
- جنگ... جنگ شروع شده!
سهون لبخند تلخی زد و سری تکون داد :
- مواظبم
یونا متقابلا لبخندی زد که با اشک هاش تناقض داشت :
- اگه بلایی سرت بیاد!
سهون : نمیزارم اتفاقی بیفته....
یونا دستش رو گذاشت روی صورت سهون :
- من بدون تو می میرم
ب ثانیه نکشید که سهون لب هاش رو کوبوند رو لب های دختر و هر دو با ولع مشغول شدن ، جوریی که انگار فردایی وجود نداره... بعد از دقیقه ایی با نفس نفس از هم جدا شدن ، سهون بوسه کوتاهی روی بینی ظریف دختر زد و گفت :
- هیچوقت تنهات نمیزارم! تحت هیچ شرایطی.....

*******
پاسی از شب بود که باز بمب بارون شروع شده بود تو اون شلوغی و هرجُ مرج با بی سیم و قدم های بلندش مابین خرابه ها و جنازه ها می دوید ، عرق روی سر و صورتش نشسته و به نفس نفس افتاده بود... همه سرباز ها و نیروی امداد درگیر درآوردن جنازه ها از زیر آوارها ‌بودن، با شنیدن صدای سرهنگ از بی سیمش ایستاد :
- سرگرد کیم...
با نفس نفس : به گوشم سرهنگ
سرهنگ : با سرگرد اوه سریع برگردید
اخمی مابین ابروهای مشکیش نشست و جدی گفت :
- ولی اینجا....
سرهنگ عصبی پرید حرفش :
- رو حرفم حرف نزززننن سرگررردد... جای دیگه رو زدنننن!!! برگردیدددد... اونجا رو سپردم به ستوان پارک!

خب
اینم از اولین پارت History of love...
خدا بخواد فعالیتم رو اینجا شروع کردم... ببینیم چی میشه :))
سحر عاشقتونه ♥💙

History of love Where stories live. Discover now