Part 1-2

644 43 14
                                    



[ بیست‌و‌یکم ژوئن 2019]

پژواک برخورد قدم هاش روی سطح سخت زیر پاش، توی سالن فرودگاه اینچئون، می‌پیچید...

صدای چرخ دستی حاوی چمدون ها و یک گام عقب تر، قدم های همراهش، از دیگر صداهای مخلوط شده با اون پژواک بودند...

_ آنتونی.. این واقعا حس عجیبیه...

آنتونی قدم هاشو سریع تر برداشت و خودش رو بهش رسوند:

_ بعید میدونم حتی یک خاطره ازینجا داشته باشی...

لبخندی زد و پلک هاشو بست. نفس عمیقی کشید و گفت:

_ حتی اگر خودم نه، ناخودآگاهم که بخاطر میاره...

آنتونی دستشو پشت جین‌یونگ کشید:

_اگه رئیس اینو بشنوه خیلی خوشحال میشه...

جین‌یونگ سرشو با ناامیدی از بی‌نتیجگی بحث پیش‌رو تکون داد و مانع شروع مجددش شد...

نگاهشو بین جمعیت داخل سالن وسیع اطرافش چرخوند و زیرلب زمزمه کرد:

_ این تصویر رو بخاطر بسپر جین‌یونگ...

با فشار دست آنتونی روی کمرش، قدم های کند شده اش دوباره سرعت گرفت...

آنتونی دستش رو بالا برد و تکون داد و گفت:

_ فکر کنم همونه...

_آره احتمالا...

جین‌یونگ لبخندی زد و وقتی دقیقه ای بعد اون دختر با چهره‌‌ی غربی به فرانسوی بهشون خوش‌آمد گفت، هر دو متوجه شدن حدسشون درست بوده...

چمدون ها به کمک خدمات فرودگاه داخل صندوق ماشین جا گذاری شد و آنتونی و جین‌یونگ خسته از سفر چندین ساعتشون، روی صندلی عقب نشستن...

دختر که پشت فرمون نشسته بود، قبل از حرکت، اشاره‌ای به جالیوانی قسمت جلوی ماشین کرد و گفت:

+ متاسفم، نمیدونستم چه طعمی دوست دارید...

چشم های دو مرد با دیدن قهوه های استارباکس رو به روشون که در اون لحظه اصلا نوعش اهمیت نداشت، درخشید...

جین‌یونگ جرعه ای از قهوه اش سرکشید و با رضایت پلکاش رو بست...

_طعم بهشت میده...

آنتونی با صدای بلند خندید...

_ تا چند ساعت دیگه میفهمی که اشتباه کردی... ما داریم به خود بهشت میریم...


O.O.O.O.O.O.O


_ هَــــــــــری..... بگیرررش...

با فریاد وحشت‌‌زده اش، بلافاصله بعد از فرود هواپیما، سر تعداد مسافرای اندک بخش VIP به طرف صدا چرخید، ولی قبل از اینکه فرد فریاد زننده رو ببینن، نگاهشون به حجم کوچکی افتاد که به سرعت از بین صندلی ها دوید و قدمی عقب تر مردی به دنبالش...

IDENTITYWhere stories live. Discover now