*دینگ دونگ دونگ دی دی دینگ دانگ دونگ دی-*
صدای آلارم نفرت انگیز گوشیش بود که مجبورش میکرد به هر سختی ای که شده لای پلکای پف کرده و کیوتشو از هم فاصله بده. با کلافگی از حالت دراز کش بیرون اومد و نشست. دستی لای موهای پشم گوسفندیش کشید و فرق سرشو خاروند.
میتونست ببینه که هوا کاملا تاریک شده. نگاهی به ساعت گوشیش انداخت. ساعت ۶ عصر بود! آه کوتاهی بیرون داد و بدون این که بخواد زحمت پوشیدن لباساشو به خودش بده از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
بوی شیرینی هنوزم تو محیط خونه میپیچید و این که دود سوختگی چاشنیش نشده نشون میداد چانوو کارشو خوب انجام داده. از پله ها پایین رفت و وقتی پدرشو تو هال ندید و فقط یه گزینه دیگه به ذهنش رسید. آشپزخونه!
نزدیک ورودی آشپزخونه شد و با دیدن چانوو که مشغول چیدن ظرفای شام دیشب تو ماشین ظرفشویی بود سمتش رفت. پای راستشو به آرومی جلو آورد و سر پنجه شو روی زمین گذاشت. دستاشو به دیوار تکیه داد و آروم جلو رفت.
اونقدر آروم و بی صدا نزدیکش شد که تا لحظه ای که به پشت سرش برسه مطمئن بود روحشم از حضورش خبردار نیست. وقتی چانوو خواست بلند شه تا یه دسته ظرف دیگه رو از روی کابینت برداره از پشت بهش چسبید و محکم بغلش کرد.ولی خب...
هرکس دیگه ای هم بود انتظار داشت وحشت کردن پدرش یا حداقل یه واکنش ازش ببینه، اما هیچی...
چند لحظه تو همون وضعیت موند و حتی چند بارم صورتشو به کمرش مالید اما وقتی هیچ واکنشی ازش ندید مثل یه پاپی مظلوم که مورد قهر صاحبش قرار گرفته و حالا حسابی از کارش پشیمونه گوشه لباش پائین افتاد.
"آپا"
آپا؛ چانوو خیلی خوب میدونست که وقتی پارک چان یول اون رو آپا صدا میزنه، بدون شک یه چیزی تو اون مخ کوچیکش در حال گذره. محض رضای خدا، اون بچش بود اون وقت طوری صداش میزد که انگار بقال سر کوچشونه.
و چانوو شک نداشت، همه اینا تقصیر مادرش یورائه!اخماشو تو هم کشید و حالت جدی ای به خودش گرفت. "مثل این که عالیجناب دیگه مارو در حد خودشون نمیبینن که وقتی برمیگردن خونه حداقل یه سلام بدن" لحن پدرش دلخور بود. او او! پس قضیه این بود. حداقل خوشحال بود که قضیه ترکیدن ال ای دی لپ تاپش هنوز لو نرفته.
لبخند گشادی زد و با تنگتر کردن حلقه دستش دور بدن چانوو بیشتر بهش چسبید و رایج ترین بهونه ای که به ذهنش رسیدو رو کرد.
"خسته بودم" چند ثانیه مکث کرد و دوباره ادامه داد. "الانم گرسنمه" حرفش چانوو رو بخنده انداخت. وقتی چان این طور راجع به نیازاش میگفت حس یکرد یه جوجه کلاغه که دهنشو سمت آسمون باز نگه داشته تا مادرش کرم تو حلقش بندازه.
YOU ARE READING
🕊 𝑭𝑶𝑶𝑳 🕊
Fanfiction─بدونشک الهـهی بدشانسی بایـد جلوی چانیـول لُنگ مینداخت؛ یا حتی بیشتـر از اون، فرش قرمز جلو پاش پهن میکرد و با احترام سـوار لیموزین میکردش. حالا فکر میکنید چی باعث همه ایـن بدبختیهاش شده؟ درستـه، کریس وو؛ همـون پسـرهی چینی-کاناداییِ مغرور که علاق...