🍨🕊قسمتِ بیست و نُهم: اون میتونه شوگر مامیِ خوبی باشه!🕊🍨

1.1K 340 123
                                    

قبل از ورودش به اتاق در زد اما شنیدن جیغ جنی از پشت در مو به تنش سیخ کرد: "ولم کن"

"عاممم. ببخشید"

جنی وقتی یه صدای نازک اما ناآشنا رو از پشت در تشخیص داد، سرشو از روی بالشتش بلند کرد و بدون این که به وضع ظاهری خودش اهمیتی بده سمت در اتاقش رفت. قفل درو چرخوند و بازش کرد. با دیدن دختر جوون و قدبلندی که تو یه کت قهوه ای نسبتاً بلند و چتری های بلوند و موهای از پشت بسته شده جلوی در ایستاده بود چشمهاش گرد شد.

لیسا سعی میکرد نشون نده تا چه حد از اعتماد به چانیول پشیمونه اما میتونست درک کنه قرمز بودن دور دهن دختر کوچیک تر و سیاه بودن دور چشماش نتیجه میکاپی بود که حالا به فاک رفته.

سکوت تنها مقدمه ی آشناییشون بود تا این که لیسا رو مجبور کرد قبل از باز شدن دهن جنی یه چیزی بگه: "عممم. چیزه. صورتت..."

جنی همونطور که حرکات دست لیسا که رو دنبال میکرد، به صورت خودش رسید و فقط یه ثانیه طول کشید تا با به یاد آوردن فاجعه ای که صورتشو به گند کشیده بود، درو تو صورت لیسا بکوبه و سمت حموم اتاقش حمله ور شه.

لیسا همونطور که در بسته شده ی روبروش نگاه میکرد با گیجی برگشت اما با دیدن چانیول که با یه تیشرت سفید و شلوار سیاه خونگی و یه حوله روی موهای خیسش از پله ها بالا میومد، همونجا ایستاد.

"چه زود..."

"فقط سرمو شستم." چانیول با لبخند جواب داد اما وقتی متوجه در بسته اتاق جنی شد بهش اشاره کرد: "باز نمیکنه؟"

"اوه، نه...فقط-" قبل از این که حرفی بزنه در اتاق باز شد اما نه لیسا و نه چانیول، هیچکدوم کسی که درو باز کرده بود رو تو چهارچوب ندیدن. چانیول جلوتر از لیسا سمت در اتاق رفت و در نیمه بازشو هل داد. با دیدن خواهرش که صورتشو تو حوله کرده بود و خودشو خشک میکرد، سمتش رفت و حوله رو از دستش گرفت.

"چیکار میکنی؟"

جنی سریع برگشت و با گرفتن دست چانیول کمی از میدان دیدِ در کنار کشیدش. "این کیه آوردی؟ دوست دخترته؟"

سوال بی مقدمه و در عین حال احمقانه ی خواهر کوچیکترش باعث شد بخنده. "این؟ نه بابا، دوستیم فقط" چانیول گفت اما وقتی جنی برگشت و لیسا رو تو فاصله یه قدمی خودشون دید از ترس پرید. نگاهش دست لیسا رو که سمتش دراز شده بودو دنبال کرد و به صورت گرد و لبخند گشادش رسید. "سلام من لالیسا مانوبانم. دوستِ چانیول" پلکاش به لطف خنده ش جمع شده بود، با این حال هنوز کیوت بود. خیلی کیوت بود. خیلی خیلی خیلی...

نگاه جنی اول به برادرش و بعد به لیسا افتاد؛ درنهایت طوری که انگار مجبورش کرده باشن، دستشو جلو برد و با دختر بزرگ تر دست داد. "خو-خوشبختم."

🕊 𝑭𝑶𝑶𝑳 🕊Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang