سرشو سمت سینک خم کرد و خیره به قطرات آبی که از روی صورتش چکه میکردن، دستاشو دو طرف رو شویی نگه داشته بود. یکم بیشتر طولش داده بود تا اگه سهون برگشت گمش نکنه، در نتیجه وقتی صدای درو شنید سریع سرشو بالا آورد و از توی آینه روبروش دنبال سهون گشت اما کسی که وارد سرویس خلوت طبقه اول شده بود نه سهون بود، نه حتی کسی که تا حالا ندیده. فقط یه دلیل کوفتی میخواست که چرا بین ۱۰۰۰ تا دانشجویی که تو این کالج تحصیل میکنن حتما باید یکی مثل اون یهو درو باز کنه و باهاش روبرو شه.
خب این مسئله، هرچند کذایی، یه اتفاق بود.
بدون توجه بهش، خواست دوباره سرشو پائین بندازه و شیر آبو ببنده که صداشو شنید.
"چانیول"صداش میزد؟ به درک که صداش میزد. اون جواب نداد.
دلش نمیخواست میزان استرس و اضطرابی که تحمل میکنه به رو خودش بیاره. پس خیلی نامحسوس یه نفس عمیق کشید و با برداشتن کوله پشتی غول پیکرش از روی سنگ روشویی و انداختن بنداش روی شونه ش، برگشت تا سمت در خروجی بره.قبلا هم همچین اتفاقی افتاده بود، نه؟
چون این حس که دلش میخواست اونجا یه در دیگه هم داشته باشه براش خیلی آشنا بود. اما تنها راهی که به بیرون دستشوئی ختم میشد همین بود و در مورد بقیه در ها تو خوشبختانه ترین حالت میتونست از حیاط پشتی ساختمون دانشگاه سر در بیاره.کریس متوجه بود که چانیول خیلی سخاتمتدانه اونو به تخم چپش ایگنور کرده و حالام که با وجود اون کوله پشتی گندش بیشتر شبیه کول بر ها شده بود، داشت از فضای خالی بین بدن کریس و دیوار رد میشد تا از در خارج بشه.
کریس این آخرین فرصته. یه تکونی به خودت بده.حرکاتشو دنبال میکرد، پس همین که خواست دستشو سمت دستگیره در ببره مچشو گرفت. نگاه چانیول بلافاصله از روی دست خودش به دست کریس و بعد از اون به صورتش منتقل شد.
اول تعجب.... بعدش عصبانیت.
اخماش به نرمی تو هم گره خوردن و سعی کرد بدون انتقال کلمه ای مچشو آزاد کنه اما همونطور که انتظار میرفت کریس قوی تر بود. بالاخره صداش درومد:
"ولم کن"تقلا میکرد مچشو آزاد کنه اما وقتی کریس برای فاصله دادنش از در عقب کشیدش و به کمک مچی که در اختیارش بود به دیوار پشت سر چسبوندش چشمای بزرگش، گرد تر شدن.
این یه درامای آبکی نبود نه؟ یه درامای تلویزیونی که حالا مجبور باشه مثل جن زده ها زل بزنه تو چشماشو ساکت بمونه. میتونست جیغ بزنه. آره، ولی برای چی باید جیغ بزنه؟ اگه یکی پشت در باشه و صدا جیغشو بشنوه چی فکر میکنه؟ اگه-
ذهنش مشغول پاسخگویی به سوالات پی در پی و بی جوابش بود که با نزدیکتر شدن صورتاشون و مکیده شدن لباش توسط کریس، قلبش از توی سینه اش بالا اومد و بعد از دو سه بار قر دادن توی گلوش دوباره سر جاش برگشت.
YOU ARE READING
🕊 𝑭𝑶𝑶𝑳 🕊
Fanfiction─بدونشک الهـهی بدشانسی بایـد جلوی چانیـول لُنگ مینداخت؛ یا حتی بیشتـر از اون، فرش قرمز جلو پاش پهن میکرد و با احترام سـوار لیموزین میکردش. حالا فکر میکنید چی باعث همه ایـن بدبختیهاش شده؟ درستـه، کریس وو؛ همـون پسـرهی چینی-کاناداییِ مغرور که علاق...