بی هدف دور تا دور سالن دانشگاه چرخ میزد که با دیدن شخص آشنایی که کتاب به بغل سمت خروجی میرفت صداش زد: "بکهیون"
بکهیون بلافاصله برگشت همین که کریسو پشت سرش دید لبخند زد:"هیونگ~" کریس با لبخند متقابلی، نزدیکتر رفت و وقتی بهش رسید نگاهی به حجم وسایلی که تو بغلش نگه داشته بود انداخت: "این همه کتاب برا چیه؟"
بکهیونم نگاهی به کتابا انداخت: "برا من نیستن. مال سهونه. از نیم ساعت پیش که تو کلاب آشپزی از من و چانیول جدا شد دیگه ندیدمش. فکر کردم بهتر باشه وسایلشو ببرم سر کلاس"
شاخکای کریس با شنیدن اسم چانیول فعال شد، حتی جلوی خودشم نگرفت و سریع پرسید: "چانیول... الان تو سالن آشپزیه؟"
بکهیون بیخیال سر تکون داد: " اوهوم. من زودتر از سالن بیرون اومدم. قرار شد چانیول وسایلو برگردونه تو یخچال. شاید هنوز اونجا باشه. شایدم نباشه" توضیح داد و وقتی دست کریس به شونه ش خورد و یه خداحافظی سر سری تحویلش داد و رفت، بدون این که چیزی بگه اخمای کیوتشو تو هم گره کرد و با بالا کشیدن کتابا به راهش ادامه داد.
🐒🐓🐒🐓🐒🐓🐒🐓🐒🐓
با کمک گرفتن از نقشه ی کمکی دانشگاه خودشو به سالن کلاب آشپزی رسوند. این بهترین فرصت تا بتونه باهاش صحبت کنه. این اواخر چانیول به هر طریقی ازش فرار کرده بود. حالام تنها امیدش این بود که وقتی درو باز میکنه و میره تو چانیول هنوز اونجا باشه.
در اصلی رو پشت سرش بست ووقتی وارد محیط ساکت و خلوت سالن شد، حسابی تو ذوقش خورد. چراغ های سالن هنوز روشن بودن ولی هیچکس داخلش نبود.
بوی شیرینی و گرما نشون میداد خیلی وقت نیست خالیه ولی هرچقدرم که دور و برشو نگاه میکرد کسی اون تو نبود. با ناامیدی سرشو پایین انداخت.
"دیر رسیدم....."
با خودش زمزمه کرد و برگشت تا از در ساان بیرون بره اما لحظه ی آخر یاد آخرین حرف بکهیون افتاد~ "قرار شد وسایلو برگردونه تو یخچال"
شاید هنوز اونجا باشه.
سریع برگشت تو سالن و یه دور کامل در و دیوار سالنو از نظر گردوند. با دیدن کیف آشنایی که گوشیِ دیوار، روی صندلیا جا خوش کرده بود حدس به یقین تبدیل شد.
با پیدا کردن تابلوی کوچیکی که روش کلمه ی "یخچال" حک شده بود مسیر فلشو دنبال کرد و وقتی به در فلزی و بزرگی که پشت دیوار سالن بود رسید، فکر کرد اونجا بتونه پیدا کنه.
دستگیره سفت و بد قلقشو به زور کشید و وارد سردخونه شد. اون لحظه با دیدن کسی که گوشه ی دیوار توی خودش جمع شده بود، شوکه داد زد: "چانیول!؟"
چانیول چیزی نگفت. همونطور که سرشو روی زانوهاش گذاشته بود و خودشو جمع کرده بود گوشه دیوار باقی موند. کریس بسرعت سمتش رفت و قبل از این که کنارش روی زمین بشینه کت خودشو از تنش دراورد و تا روی بدن چانیول انداخت.
VOUS LISEZ
🕊 𝑭𝑶𝑶𝑳 🕊
Fanfiction─بدونشک الهـهی بدشانسی بایـد جلوی چانیـول لُنگ مینداخت؛ یا حتی بیشتـر از اون، فرش قرمز جلو پاش پهن میکرد و با احترام سـوار لیموزین میکردش. حالا فکر میکنید چی باعث همه ایـن بدبختیهاش شده؟ درستـه، کریس وو؛ همـون پسـرهی چینی-کاناداییِ مغرور که علاق...