بالاخره وقتی چانوو چراغهای هالو خاموش کرد و سمت راه پله ی کوچیک تهِ خونه که به طبقه دوم ختم میشد رفت، پلکهاشو از هم فاصله داد. خیره به سقف تاریک خونه، مشتشو روی پتو مسافرتی چهارخونه ش جمع کرد.
وقتی حرفهای چانوو رو میشنید کاملاً بیدار بود و حالا حتّی ذهنش بیشتر از قبل مشغول فکر و خیال های مختلف شده بود.
نمیدونست حالا چرا داره خودش و کریس با چانوو و هیوک مقایسه میکنه. چانیول تاحد زیادی دوست پسرشو میشناخت. این که به چه سبک زندگی ای عادت داره، غذای مورد علاقه ش، این که دوست داره روزهای تعطیل یا سر قرارشون کجا برن؛ ولی با همه اینا، طول مدت آشناییشون دور و بر همین یکی-دو ماه بود و الان تنها سوالی که چانیول دنبال جوابش میگشت این بود : "کریس چرا باهام قرار میذاره؟"
چانیول نمیدونست دوست پسرش قبل از اون با چه مدل آدمایی رابطه داشته و قرار میذاشته، اصلاً تاحالا دوست پسر داشته؟
تقریباً قبول داشت روابط قبلیه کریس هیچ ربطی به اون نداره و یه جورایی این به نفع خودشم بود چون محض رضای خدا، اون با نصف دخترای دانشگاهشون دوست بود و هرچند با هیچکدومشون به جایی نرسیده بود، ولی سابقه ش خراب بود.
خودش هم باید زودتر تکلیف خودشو روشن میکرد و اون همه وقتو برای پیدا کردن ' عشق واقعی ' میون دخترا به باد نمیداد و تا ۲۰ سالگیش باکره نمیموند. خودشم کی؟ پسر پارک چانوو! شرط میبست حتی باکره هم به دنیا نیومده و تو دنیای نی نی ها کارا رو یه سره کرده.
دستهاشو از زیر پتو بیرون آورد و موهاشو توی مشتش جمع کرد. چطور شد که از بحث بررسی و آنالیز شخصیتِ شخصی به نام کریس وو رسیده بود به بحث باکرگی باباش؟!
همچنان موهاش لای انگشتاش در حال جیغ کشیدن بودن لگدی تو پتو مسافرتیش پروند و قبل از اینکه لِنگشو پایین بیاره روی تخت نشست. تو تاریکی نگاهشو دورتا دور محیط خلوت و ساکت خونه گردوند و در نهایت کارو با شوت کردن پتوش سمت یه نقطه نامعلوم تموم کرد و بلند شد تا به اتاق خودش برگرده. اگه نمیتونست همین الان این افکار چند شاخه رو خفه کنه تا فردا دیوونه میشد. هرچند وضعیتِ همیشگی تقریباً همین بود.
سمت پله ها برگشت و تو تاریکی از تک تکشون بالا رفت. راستی اگه رابطه ش با چونگها ادامه دار میشد بچه شون چه شکلی از آب در میومد؟ اصلاً حالا که نه با اونه نه با کریس پس با کیه؟
با فکری که از ذهنش گذشت نیشش باز شد.
'هه. با پارک چانیول کبیر در میافتی؟ یور من کالز می ددی، یوهاها-'
قبل از این که بتونه ذوق درونیشو به طور کلی تخلیه کنه پاش به پله آخر گیر کرد و با کله خورد تو دیوار.
اون لحظه تمام تلاششو میکرد تا عربده ی از تهِ دلشو کنترل کنه. پس همونطور که نگاهشو به در بسته اتاق چانوو دوخته بود سمت در اتاق خودش رفت و درو پشت سرش بست و چراغو روشن کرد.
ESTÁS LEYENDO
🕊 𝑭𝑶𝑶𝑳 🕊
Fanfic─بدونشک الهـهی بدشانسی بایـد جلوی چانیـول لُنگ مینداخت؛ یا حتی بیشتـر از اون، فرش قرمز جلو پاش پهن میکرد و با احترام سـوار لیموزین میکردش. حالا فکر میکنید چی باعث همه ایـن بدبختیهاش شده؟ درستـه، کریس وو؛ همـون پسـرهی چینی-کاناداییِ مغرور که علاق...