چند ثانیه طولانی به هم خیره موندن تا این که چانیول تصمیم بگیره از بغل کریس بیرون بیاد. با نگاه خجالت زده ای سعی کرد سمت سهون بره اما هنوز دو-سه قدمی نزدیک نشده بود که سهون جلوتر اومد و با گرفتن مچ دستش جلو کشیدش و از پشت دیوار بیرون آوردش.
"یا. یا. یا"
"باید باهم حرف بزنیم" لحن سهون همونقدر که متعجب بود، محکم و جدی هم بود. چانیول برای آخرین بار برگشت و نگاهی به به دوست پسر تک و تنهاش که کم کم پشت دیوار محو میشد انداخت.
'بعدا میبینمت' لب زد و بالاخره از دید همدیگه کنار رفتن.کریس خیره به جای خالی چانیول چند دقیقه همونجا ایستاد، کم کم داشت ذهنشو مشغول این میکرد که دونستن سهون چه ضرر هایی برای رابطه شون داره که تلفنشو زنگ خورد.
دستشو سمت جیب پشتیش برد و موبایلشو بیرون آورد. با دیدن اسم مخاطب ابروهاش بالا پرید. تو این ۴ سالی که برای تحصیل به کره اومده بود سر جمع ۵ دفعه هم بهش زنگ نزده بود. فقط مادرش بود که هر موقع فرصت میشد باهاش تماس میگرفت. با تعجّب تماسو وصل کرد و تلفنو روی گوشش گذاشت.
"الو پسرم" انتظار نداشته باشین کره ای حرف بزنه.
"عا..سلام...آفتاب از کدوم طرف درومد زنگ زدی..." با خنده ی خجالت زده ای پرسید. هیچوقت با پدرش راحت نبود.
"منظورت چیه؟ من همیشه بهت فکر میکنم"
"اوه ممنون"
"فکر کنم دیگه وقتش باشه برگردی کانادا" بی مقدمه گفت.
شاید اگه چند ماه پیش اینو بهش میگفت تعجّب میکرد یا حداقل خوشحال میشد اما حالا فقط اخم کرد."مشکلی پیش اومده؟"
"مشکل؟ نه احمق... آقای ویلسونو یادته؟ از وقتی بچه بودی خیلی دوستت داشت همیشه هم وقتی بهمون سر میزد برات کادو های گرون قیمت میخرید. حالا شده مدیر عامل یکی از شعبه های سامسونگ تو کانادا...باورت میشه؟ ازش خواستم اگه امکانش هست بهت کمک کنه. تو همیشه آرزوشو داشتی تو یکی از این شرکتا کار کنی برای همین رفتی کره. اونم بهم گفت میتونه یه سِمَت خوب توی شرکتش بهت بده...حتی نیاز به رزومه کاری هم نیست."
با یادآوری مرد مهربون و خوشپوشی که از وقتی شناختش خنده به لب داشت، حتی لبخندم نزد."اما من هنوز حتی درسمم تموم نکردم..."
"هی کریس وو نکنه احمق شدی؟ خیلی راحت میتونی درستو اینجا ادامه بدی. مهم کاره که دو دستی داره تقدیمت میشه"
"اما من میخوام با زحمت خودم و به چیزی که لایقشم برسم..."
"هی ببینم...نکنه دوست دختری چیزی پیدا کردی...یادت نمیاد بهت چی گفتم؟...روابط میتونن آینده تو خراب کنن. بخاطر کسی که دو-سه روز دیگه ولت میکنه فرصتاتو از دست نده-"
DU LIEST GERADE
🕊 𝑭𝑶𝑶𝑳 🕊
Fanfiction─بدونشک الهـهی بدشانسی بایـد جلوی چانیـول لُنگ مینداخت؛ یا حتی بیشتـر از اون، فرش قرمز جلو پاش پهن میکرد و با احترام سـوار لیموزین میکردش. حالا فکر میکنید چی باعث همه ایـن بدبختیهاش شده؟ درستـه، کریس وو؛ همـون پسـرهی چینی-کاناداییِ مغرور که علاق...