🍨🕊قسمتِ پانزدهم: نقش مهم لپ تاپ توی زندگی🕊🍨

1.7K 446 185
                                    

تقریباً یه هفته ای از اون روز گذشته بود.
سهون تو طول این مدت تمام تلاششو کرده بود تا چانیولو یه گوشه گیر بیاره و براش توضیح بده که وقتی وسط اون پارتی جهنمی ولش کرده خودش تو شرایط جهنمی تری بوده؛ اما از اون جایی که نمیتونست غلطی که کرده رو حتی جلوی بهترین دوستش لو بده، نتونسته بود چانیولو در اون حد راضی کنه. پس هنوز یه سری ابهامات و خصومت ها بینشون وجود داشت که سهون مطمئن بود به زودی همشون به جریان فراموشی سپرده میشن.

الانم بهترین راه این بود که خودشو به اتاق بهترین دوستش دعوت کنه و با پناه بردن به عمو چانوو ی مهربونش چانیول مجبور کنه بیشتر باهاش وقت بگذرونه. هرچند حتی حالا که داشتن پلی استیشن بازی میکردن، خیلی خوب متوجه رفتارای سرد و بی تفاوت چانیول نسبت به خودش میشد.

البته اینم نباید فراموش کرد که سهون، طی همین مدت کوتاه از شخصی به نام کریس وو بقدری کینه به دل گرفته که اگه یه گوشه تنها گیرش بیاره، درباره ی خفه کردنش با دستای خودش تردید نمیکنه. آره، یه جورایی حدس میزد اون مرتیکس که باعث رفتارای امروز و دیروز و پریروز و کلا رفتارای اخیر چانیوله. چانیول به جای سهون با اون بیرون میرفت، حرف میزد، چت میکرد، حتی وقتی کلاسش تموم میشد کریس اولین و تنها کسی بود که چانیول تو راهروی دانشکده منتظرش میموند.

از نظر سهون، چانیول، بعنوان بهترین دوستش، جزو اموال اون به حساب میومد و هرکی که از پشت کوه در میومد، حق نداشت بیاد جلو و جای اونو برای چانیول بگیره. اما سهون خوب میدونست این اتفاق افتاده و حالا تنها کاری که میتونست انجام بده حسادت و حرص خوردنه و کاری از دستش برنمیاد. کافی بود یه کلمه راجع به کریس به چانیول بگه تا همین یه مثقال توجهی که بهش میکرد رو هم به باد بده و از پنجره اتاقش بیرون پرت شه.

هم زمان که ذهنشو مشغول مشکلات یک طرفه ش با اون مرتیکه کرده بود، از گوشه چشمش متوجه چانیول بود که دستشو داخل جیبش میبرد و همونطور که با دست چپش دسته بازی رو نگه داشته بود با دست راستش موبایلشو روشن میکرد. سهون دلش نمیخواست فضول به نظر بیاد، پس فقط زیر چشمی زیر نظر گرفتش. با دیدن لبخندی که روی لباش نشست، ابروهاش بالا پرید.

چانیول دسته ی بازی رو کنار گذاشت و با هر دو دستش موبایلشو نگه داشت. سهون بالاخره تصمیم گرفت سرشو بالا بیاره. حاضر بود قسم بخوره یه سر ماجرا به همون مرتیکه ملعون برمیگرده.

🐓:چخبر؟

🐒:استراحت میکنم.

🐓:استراحت؟؟؟؟ فکر میکنم چند روز پیش گفتی کلی کار سرت ریخته.
🐓:پروژه
🐓: تحقیق

🐒:اون که آره. ولی کاری از دستم برنمیاد. لپ تاپم شکسته.
🐒: و اون کسی که لپ تاپشو بهم قرض میده هم تا چند روز لازمش داره.
🐒: شاید بعدا تونستم مامانمو راضی کنم یه جدیدشو برام بخره. اما فعلا...فقط باید صبر کنم.

🕊 𝑭𝑶𝑶𝑳 🕊Место, где живут истории. Откройте их для себя